کویِ خرابات؛ داستان تشرف آیت الله عبدالنبی اراکی
حضرت آیت الله عبدالصّاحب لنگرودی، به مناسبت های مختلف، مطالب متنوّع و جذّابی را نقل میکرد. یکی حکایتِ تشرّف مرحوم آیت الله عبدالنّبی اراکی رحمت الله علیه بود که برای پدر ایشان، حضرت آیت الله آقا سیّد مرتضی مرتضوی رحمت الله علیه نَقل کرده بود.
میفرمود:
حدود دوازده یا سیزده سال داشتم که یک روز، مرحوم آیت الله عبدالنّبی اراکی به دیدار پدرم آمد. پس از پذیرایی، فهمیدم که مطالب خصوصی میخواهند بیان کنند و من نباید باشم!
با نگاهی، از پدرم خواستم که اجازه ی حضور و استفاده از جلسه را به من بدهد. ایشان هم قبول کرد و به آقای اراکی فرمود:
من به او اطمینان دارم؛ اگر شما مصلحت بدانید، او هم حضور داشته باشد.
آقا شیخ عبدالنّبی رحمت الله علیه از من تعهّد گرفت که این جریان را تا پس از مرگشان بازگو نکنم. سپس به پدرم گفت:
شما از برداشتِ ما نسبت به آیت الله سیّد ابوالحسن اصفهانی در نجف اشرف، تا اندازهای با اطّلاع بودید و می دانستید که ما مروِّج ایشان نبودیم، بلکه خودمان را در حدّ مرجعیّت می دانستیم، ولی امروز میخواهم عظمت و شخصیّت آیت الله اصفهانی را برای شما بیان نمایم.
زمانی در نجف اشرف، مشهور شد یک مرتاض که از راه حق، ریاضت کشیده و به مقاماتی رسیده، به نجف اشرف آمده است. فُضَلا، عُلَما و محصّلین به دیدار او می رفتند. من هم به دیدار وی رفتم و به مرتاض گفتم: چقدر قُدرت داری؟
گفت: هر چه میخواهی، بپرس.
گفتم: آیا میتوانی ذهن مرا بخوانی و بگویی به چه فکر میکنم؟
بعد از کمی تأمّل گفت: در فکر فردی هستید و اینکه آیا میشود او را دید یا نَه.
درست جواب داد؛ چون در نیّتم به ملاقات با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف فکر می کردم.
با عجله پرسیدم:
آیا امکان دارد؟
گفت: آری.
گفتم: به چه طریق؟
در جواب گفت: من یک خَتمِ مُجرَّب دارم. از وی دستور آن ختم را گرفتم:
باید با طهارتِ بدن و لباس، به بیابانی رفت و نقطه ای را انتخاب نمود که محلّ رفت و آمد نباشد. بعد باوضو، رو به قبله نشسته و خطّی دورِ خود کشید و مشغول ختم شد. پس از انجام، اوّل کسی که به آنجا بیاید، همان فردی است که قصد دیدارش را دارید.
آیت الله اراکی میفرمود: روز جمعه، به بیابانهای اطراف مسجدِ سَهله رفتم و طبق دستور، ختم را انجام دادم. همین که ختم تمام شد، کسی را دیدم که به من گفت:
شیخ عبدالنّبی! آیا با ما کاری دارید؟
از طریق بیانش خوشم نیامد؛ چون بدون القاب صدایم کرد، امّا به فکرم نرسید که او از کجا مرا می شناسد.
در جواب گفتم: با شما کاری ندارم.
فرمودند: شما خواستید که به اینجا بیایم.
گفتم: اشتباه میکنید، من شما را نخواستم.
پس از حلّ همه ی مسایل مشکل، دستش را بوسیدم و ازخدمتش مرخص شدم. همین که بیرون آمدم، با خود گفتم آیا این آقا سیّد ابوالحسن اصفهانی بود یا شخصی دیگر به شکل و قیافه ی ایشان؟ مردّد بودم؛ بعد با خود گفتم تردید شما وقتی زایل میشود که به نجف بروی؛ به خانه ی سیّد، وارد شَوی و همان مسایل را مطرح کُنی. اگر همان جواب ها را از سیّد، بدون کم و زیاد شنیدی، یقین کن که آن سیّد، همان آقا سیّد ابوالحسن اصفهانی است و اگر به آن نحو جواب نشنیدی، آن سیّد غیر از آیت الله سیّد ابوالحسن است.
به نجف که وارد شدم، یکسره به منزل آیت الله سیّد ابوالحسن رفتم و به اتاق مخصوص ایشان وارد شدم. مسایل به همان نحو مطرح شد و سیّد به همان صورت، بدون کم و زیاد جواب داد.
بعد با همان لهجه ی اصفهانی فرمود: حالا یقین کردی و از تردید بیرون آمدی؟ دستِ مبارکش را بوسیدم و همین که خواستم از خدمتش مرخص شَوَم، به من فرمود: راضی نیستم در حالِ حیات و زندگی ام این جریان را برای کسی نَقل کنی [ولی] بعد از مردنم، مانعی ندارد(23).
پاورقی:
(23) حضرت آیت الله محمدجواد علوی بروجردی می فرمود: نظیر همین داستان و اتفاق برای مرحوم آیت الله شیخ محمدتقی بروجردی رخ داده است.
افزودن دیدگاه جدید