پیرمرد روستایی که نور از دهان و چشمانش ساطع می شد!
آیت الله حاج شیخ جواد کربلایی می فرمود:
یکی از شاگردان مرحوم قاضی برای تبلیغ به روستایی می رود.
روزی پیر مردی را در حالت قرائت قرآن می بیند که از دهان و چشمانش نوری ساطع شده!
به محضر پیرمرد روستایی می رود و عرض می کند:
آقا! شما چه کرده اید به این مقام رسیده اید که در حال قرائت قرآن این چنین نور از دهان و چشمان شما ساطع می شود؟ به ما هم یاد بدهید!
پیر مرد می فرماید:
شما نمی توانید، ولی پس از اسرار زیاد می فرماید:
یک اربعین روزه بگیر و غذا نخور، مگر این که افطاری ات را من بیاورم.
قبول می کند و چند روز همان طور می گذرد و غذایی جز غذای پیرمرد نمی خورد. بعد از چند هفته حالش تغییر و انواری را نیز مشاهده می کند و.... تا این که روزهای آخر، یک شب پیرمرد افطار را دیر می آورد. گرسنگی خیلی اذیتش می کند؛ لذا مجبور می شود غذایی میل کند، اما به محض خوردن غذا تمام انوار و حالات خوشش نیز می رود. بعد وقتی پیرمرد می آید و می گوید: نگفتم شما نمی توانید! شما نتوانستید چند لحظه صبر کنید تا من بیایم و غذا برای تان بیاورم.
________________________________
فیض حضور، ص 81، تألیف حجت الاسلام استاد سیدعباس موسوی مطلق
افزودن دیدگاه جدید