ما صاحب داریم!!

من خیال می کردم اینجا صاحب دارد، نمی دانستم بی صاحب است!
کد خبر: 14696
img_20200421_004321_6046.jpg

 

آیت الله ناصری دولت آبادی می فرمود:
در یکی از مدارس اصفهان، یکی از اهالی اطراف خمینی شهر برای تحصیل علوم دینی به اصفهان می آید. ابتدای سال مصادف با ایّام عید که تمام طلبه ها به منازل و مناطقشان می روند، او در مدرسه می ماند. چند روز که در مدرسه می ماند، هم پول تمام می کند و هم غذا و هم نفت و زغال، ولی با همه ی سختی ها صبر می کند. در همان ایّام پدرش از روستا به دیدن پسرش می آید، اما وقتی وضع سخت پسر را می بیند، ناراحت می شود؛ شروع به داد و فریاد می کند و می گوید:
من خیال می کردم اینجا صاحب دارد، نمی دانستم بی صاحب است! فردا جمع کن، برویم روستا.
پسر هم حرفی نمی زند و لباس های گل مالیده شده ی پدرش را پاک می کند. همین طور بدون هیچ پذیرایی، روز را با ناراحتی پشت سر می گذارند تا این که اوایل شب کسی در مدرسه را می زند. تعجب می کند! خدایا! این وقت شب کیست؟
چه کسی در مدرسه را می زند؟
پسر هم با عجله پشت در می آید و به کوبنده ی در می گوید:
خادم مدرسه، در را بسته و کلید را هم با خودش برده است.
کوبنده ی در می گوید:
کلید فلان جاست؛ بیاور و در را باز کن. طبق دستور کلید را می آورد و در را باز می کند. آقای خوش سیمایی بیرون در ایستاده، مقداری پول و چند قرص نان به پسر می دهد و می فرماید:
شمع و کبریت هم فلان مکان است؛ برو روشن کن. زغال هم در آنجاست. بقیّه ی وسایل را هم حواله کرده ام برایتان بیاورند و برو به پدرت بگو: ما صاحب داریم.
____________________________________________________
فیض حضور، ص 211 تألیف: حجت الاسلام سیدعباس موسوی مطلق

افزودن دیدگاه جدید

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.