زادروز: | 6 فروردین 1313 | 10 ذی الحجة 1352ه.ق |
محل تولد: | نجف اشرف |
وفات: | 30 شهریور 1384 | 16 شعبان 1426ه.ق |
آرامگاه: | نجف اشرف |
دین: | اسلام |
مذهب: | تشیع |
آیتالله سیّدمحمّدمهدی عبدالصّاحب لنگرودی
فقیه عارف، آیتالله سیّد محمّد مهدی عبدالصّاحب لنگرودی
حجت الاسلام سید عباس موسوی مطلق:
زندگینامه کوتاه
آیتالله سیّدمحمّدمهدی مرتضوی لنگرودی، در دَهُم ذیحجّهی 1352[1] در نجف اشرف[2]، دیده به جهان گشود. در کودکی، همراه پدر بزرگوار[3] و برادرانش راهیِ ایران شد و همزمان با ورود به تهران، تحصیلات خویش را ادامه داده، تا کلاس ششم را در یکی از مکتبها خواند. سپس به مدرسهی علمیّهی «حاج ابوالفتح[4]» وارد شده، برای تقویت زبان فارسی و لغات عربی، نزدِ یکی از فُضَلای حوزهی علمیّه، دیوان حافظ، گلستان سعدی، کلیله و دمنه، مَقامات حَریری و... کتابهای دیگر را فرا گرفته، آنگاه به تحصیل علوم دینی (صرف و نحو، منطق، معانی و بیان، عَروض و...) پرداخت.
ایشان پس از گذراندن دورهی مقدّمات و برخی پایههای سطوح در مدرسهی حاج ابوالفتح، رهسپار قم گردید.
برخی استادان آن بزرگوار در قم عبارتاند از:
1. آیتالله بروجردی؛
2. آیتالله گلپایگانی[5]؛
3. آیتالله محقّق داماد؛
4. امام خمینی؛
5. علّامه طباطبایی[6].
برخی آثار منتشرشدهی این عالِم جلیلالقدر، عبارتاند از:
1. بازار دانش؛
2. داستان پشیمانشدگان؛
3. گفتوگوی عالِم و صوفی؛
4. اِعجاز اسلام از نظر اَخبار؛
5. جوابِ او از کتابِ او[7]؛
6. پاسخ ما به گفتهها[8]؛
7. دیوان[9]؛
8. دوازدهبند مرتضوی؛
9. ارمغان هندوپاک؛
10. گوهرهای گران در علم معانی و بیان[10].
از عمدهترین آثار گرانبها (باقیاتِ صالحات) آیتالله مرتضوی لنگرودی، برپاییِ مراسم بِشْکوهِ مذهبی، سنّتهای حَسَنه و بازگشایی مراکز فرهنگی و دینی در هندوستان[11]، کانادا[12]، پاکستان، لندن، و شهرهای مختلف میهن اسلامی، بازسازی مزار امامزادگان «گوار» اراک[13]، مسجدی در محلّهی «ارک» قم، و مجموعهی فرهنگی مرحوم آیتالله لنگرودی[14] است.
قبول دعوت
یکی از تابستانها از ایشان دعوت کردیم برای تجدیدآب و هوا و برای تمدّد اعصاب و خصوصاً جهت استفادهی دوستان و مشتاقان، به دورود تشریف بیاورند. با مَحبّتِ تمام پذیرفتند و همراه خانوادهی محترم و بعضی طلاّب همشهری مقیم قم، نظیر حجج اسلام: علیآبادی و یگانه، تشریف آوردند و در منزل ابوی اقامت گُزیده، محور سخنانش پیوسته وجود مبارک حضرت حجّت بن الحسن بود. سفارش مینمود به توجّه بیشتر به حضرت، به هر نحوِ ممکن؛ با قرائت ادعیهی مخصوص حضرت، نماز آن بزرگوار، هدیّه کردن ثواب اَعمال مستحبّی به آن امام و هر کار خیر دیگری. نسبت به جریان جزیرهی خضرا و معتقد به وجود داشتن چُنین مکان و در این قضیّه اصرار میورزید. به دفاع از حریم ولایت سفارش میفرمود.
دیدار
برای تشرّف به محضر حضرت ولیّ عصر عجل الله فرجه الشریف با عدد خاص و ساعت خاص، آیهی {رَبِّ اَدْخِلْنی مُدْخَلَ صِدْق وَ اَخْرِجْنی مُخْرَجِ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لی مِنْ لَدُنْکَ سُلْطاناً نَصیراً}[15].
را سفارش نمود.
هفت شهر عشق
ایشان خود، اینگونه داستان را نَقل میکرد:
اوّلین بار که به بیتالحرام مُشرَّف شده بودم، وقتی مراسم حج آغاز شد و برای انجام طواف به اطرافِ خانهی کعبه رفتم، هرچه خواستم طبق دستور مذهب شیعه طواف کنم، نتوانستم؛ چون سودانیها، اهل سنّت و بعضی از عوام، طواف را رعایت نمیکردند و حُجّاج را به این طرف و آن طرف منحرف مینمودند. گاهی تا پنج شوط[16] طواف میکردم و در شوطِ ششم مرا منحرف میکردند.
چندین بار این کار را از ابتدا انجام دادم، ولی امکانِ صحیح انجام دادن نبود. سرانجام به گوشهای از مسجدالحرام رفتم و با حزن و اندوه شَدید، هایْ هایْ گریه سر دادم. در حال گریه کردن، به حضرت حق ـ جَلّ و عَلا ـ توسّل یافته، عرض نمودم: پروردگارا! تو را به ارواح مقدّسهی انبیا و ائمّهی اطهار علیهم السلام قَسَم میدهم، ولیالله اعظم، حجّتبنالحسن ـ روحی له الفدا ـ را برای من برسان تا با آن حضرت طواف را انجام دَهَم.
در همان حال، شخصی را در سنِّ چهلسالگی[17] دیدم که یک موی سفید هم در سر و صورت شریفش نبود. ایشان مرا به اسم صدا کردند و فرمودند: میخواهی طواف کنی؟
عرض کردم: آری!
شخص پیری که محاسنش را با حَنا خِضاب کرده بود، همراه ایشان بود. من که هرگز تصور نمیکردم، ایشان... عرض کردم: طواف طبق دستور، ابداً مقدور نیست.
فرمودند: چرا، مقدور است؛ بیا با ما طواف کن. به ایشان عرض کردم: پس آقا! اجازه بدهید لباس اِحرام شما را بگیرم و پشت سر شما، به همان شیوه که شما طواف میکنید، طواف کنم. فرمودند: مانعی ندارد، لباس احرام مرا بگیر.
عرض کردم: در این صورت، این پیرمرد پشت سرِ بنده قرار میگیرد، چه باید کرد؟
فرمودند: عیبی ندارد. شما فرزند پیغمبر هستید، او راضی خواهد بود.
من لباس احرام آن سیّد (چون دیدم شالِ سبزی رویِ لُنگ خود بسته بودند) را گرفتم و در حالی که من در وسط، آن سیّد بزرگوار در جلو و پیرمرد در پشت سرم بود، شروع به طواف نمودیم. در حین طواف، مشاهده کردم که در جلو و در دو طرف ما هیچ کس وجود ندارد؛ مثل اینکه خانهی خدا را برای ما خالی کردهاند؛ ولی باز هم متوجّه نشدم این شخص بزرگوار کیست، تا اینکه فرمود: هفت شوط تمام شد، اِستِلام حَجَر کن[18]. عرض کردم: آقا! مثل اینکه شش شوط شده نَه هفت شوط.
یکمرتبه، هر دو از نظرم غایب شدند و صدایی به گوشم رسید که: ...شک مَکُن و وسوسه را از خود دور نما. در این حال، حزن و اندوه من بیش از پیش شد و با خود گفتم ای کاش امام زمانم را میشناختم، کنارشان نماز طواف را انجام میدادم و با ایشان سعی بین صفا و مروه مینمودم. بَعد به خود گفتم: [دیگر] تأثّر بیجاست، بیش از این نصیب تو نبوده؛ چون بیش از طواف نخواسته بودی[19].
یکی از سرودههای حضرت آیتالله لنگرودی در فِراقِ حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف است:
ما دل به تو دادیم، و زِ اَغیار گذشتیم
عاشق به تو گشتیم و زِ هَر یار گذشتیم
دیوانه و مدهوشِ تو گشتیم به هر سو
از غیرِ تو، از جملهی هشیار گذشتیم
دیدارِ تو خواهیم و دگر هیچ نخواهیم
از حوری و از جنّت و اَنْهار گذشتیم
ما شیفتهی روی توییم، ای ولیِ عصر!
اِقرار نمودیم و زِ اِنکار گذشتیم
لطفی بکن و رخ بنما، دردْ دوا کُن
ما رویِ تو خواهیم، ز اَقْمار گذشتیم
اندر پیِ آثار قُدومِ تو نظرهاست
بَر دیده قَدَم نِه، که از آثار گذشتیم
ما مست و خُماریم از آن جامِ ولایت
ما را چه به خَمر، از خُمِ خَمّار گذشتیم
ما منتظرِ مَقْدَمت ای مهدیِ موعود!
در راه تو از دِرهَم و دینار گذشتیم
در دایرهی جان ننماییم دریغی
از دایره و نقطه و پرگار گذشتیم
اینک به عملْ کار برآید، نَه به گفتار[20]
کردار نماییم و زِ گفتار گذشتیم
سَد است اگر جان و زن و ثروت و فرزند
در راه تو ای شاه! از این چار گذشتیم
«مهدی» و همه منتظران در پیِ امرت
کُن امر به یک بار، زِ تکرار گذشتیم[21]
کویِ خرابات
حضرت آیتالله عبدالصّاحب لنگرودی، به مناسبتهای مختلف، مطالب متنوّع و جذّابی را نقل میکرد. یکی حکایتِ تشرّف مرحوم آیتالله عبدالنّبی اراکی بود که برای پدر ایشان، حضرت آیتالله آقا سیّد مرتضی مرتضوی نَقل کرده بود.
میفرمود:
حدود دوازده یا سیزده سال داشتم که یک روز، مرحوم آیتالله عبدالنّبی اراکی به دیدار پدرم آمد. پس از پذیرایی، فهمیدم که مطالب خصوصی میخواهند بیان کنند و من نباید باشم!
با نگاهی، از پدرم خواستم که اجازهی حضور و استفاده از جلسه را به من بدهد. ایشان هم قبول کرد و به آقای اراکی فرمود: من به او اطمینان دارم؛ اگر شما مصلحت بدانید، او هم حضور داشته باشد.
آقا شیخ عبدالنّبی از من تعهّد گرفت که این جریان را تا پس از مرگشان بازگو نکنم. سپس به پدرم گفت: شما از برداشتِ ما نسبت به آیتالله سیّد ابوالحسن اصفهانی در نجف اشرف، تا اندازهای با اطّلاع بودید و میدانستید که ما مروِّج ایشان نبودیم، بلکه خودمان را در حدّ مرجعیّت میدانستیم، ولی امروز میخواهم عظمت و شخصیّت آیتالله اصفهانی را برای شما بیان نمایم.
زمانی در نجف اشرف، مشهور شد یک مرتاض که از راه حق، ریاضت کشیده و به مقاماتی رسیده، به نجف اشرف آمده است. فُضَلا، عُلَما و محصّلین به دیدار او میرفتند. من هم به دیدار وی رفتم و به مرتاض گفتم: چقدر قُدرت داری؟
گفت: هر چه میخواهی، بپرس.
گفتم: آیا میتوانی ذهن مرا بخوانی و بگویی به چه فکر میکنم؟
بعد از کمی تأمّل گفت: در فکر فردی هستید و اینکه آیا میشود او را دید یا نَه.
درست جواب داد؛ چون در نیّتم به ملاقات با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف فکر میکردم.
با عجله پرسیدم: آیا امکان دارد؟ گفت: آری. گفتم: به چه طریق؟ در جواب گفت: من یک خَتمِ مُجرَّب دارم. از وی دستور آن ختم را گرفتم:
باید با طهارتِ بدن و لباس، به بیابانی رفت و نقطهای را انتخاب نمود که محلّ رفت و آمد نباشد. بعد باوضو، رو به قبله نشسته و خطّی دورِ خود کشید و مشغول ختم شد. پس از انجام، اوّل کسی که به آنجا بیاید، همان فردی است که قصد دیدارش را دارید.
آیتالله اراکی میفرمود: روز جمعه، به بیابانهای اطراف مسجدِ سَهله رفتم و طبق دستور، ختم را انجام دادم. همین که ختم تمام شد، کسی را دیدم که به من گفت: شیخ عبدالنّبی! آیا با ما کاری دارید؟
از طریق بیانش خوشم نیامد؛ چون بدون القاب صدایم کرد، امّا به فکرم نرسید که او از کجا مرا میشناسد. در جواب گفتم: با شما کاری ندارم.
فرمودند: شما خواستید که به اینجا بیایم.
گفتم: اشتباه میکنید، من شما را نخواستم.
فرمودند: ما هرگز اشتباه نمیکنیم. حتماً شما ما را خواستهاید که به اینجا آمدهایم، وگرنه در دنیا کسانی هستند که در انتظار ما به سر میبَرَند، ولی چون شما زودتر این درخواست را کردهاید، اوّل به دیدار شما آمدهایم و زمانی که حاجتتان را برآورده کنیم، به جای دیگر میرَویم.
گفتم: آقا! من هرچه فکر میکنم، با شما کاری ندارم. میتوانید نزدِ آن کسانی که شما را میخواهند، بِرَوید!
آقا از کنار من دور شد. هنوز چند قدمی نرفته بود که به فکرم رسید نکند ایشان آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشد! به خود گفتم شیخ عبدالنّبی! مگر آن مرتاض نگفت: «جایی را اختیار کن که محلّ عبور و مرور اشخاص نباشد و پس از ختم، هر کسی را دیدی، همان آقایی است که قصد زیارتش را داری؟» تو بعد از انجام ختم کسی را غیر از این آقا ندیدی؛ حتماً آقا امام زمان × است.
به سرعت دنبالش رفتم، ولی هر چه تلاش کردم، به او نرسیدم. ناچار عبا را تا کرده، زیر بغل قرار دادم و نعلین را به دست گرفته با پای برهنه دوان دوان در پیِ آقا میرفتم، [ولی] به او نمیرسیدم. حضرتْ آهسته راه میرفت!
هرچند چون زیاد دویدم، خسته شدم و قدری استراحت کردم، چشم من به سیّد دوخته شده بود و مراقب بودم به کدام یک از کوخهای عربی وارد میشوند تا من هم پس از مقداری استراحت به همان کوخ بروم. از دور دیدم به یکی از کوخها وارد شدند. بعد از مدّت کوتاهی به سوی همان کوخ روان شدم.
پس از مدّتی راهپیمایی، به آن کوخ رسیدم. درِ کوخ را زدم. شخصی آمد و گفت: چکار دارید؟ گفتم: آقا را میخواهم. گفت: دیدارِ آقا، نیاز به اذنِ دخول دارد؛ صبر کن تا برای شما اذن بگیرم.
او رفت و پس از چند لحظه آمد و گفت: آقا! اذن دخول دادند. وارد کوخ شدم و دیدم همان آقا، بر رویِ[22] تختِ مُحقَّری نشسته. سلام کردم و جواب شنیدم. وقتی خواستم روی تخت، رو به روی آقا بنشینم، آقا کمی از جا حرکت کردند و به من احترام گزاشتند. مسایل مشکلی داشتم که خواستم یک به یک از آقا سؤال کنم، ولی هرچه فکر کردم، یکی از آن مسایل مشکل یادم نیامد! پس از مدّتی فکر کردن، سر را بلند کردم. آقا را در حال انتظار دیده، خجالت کشیدم و با شرمندگیِ تمام عرض کردم: آقا! اجازهی مرخصی میفرمایید؟ فرمود: بفرمایید.
از کوخ خارج شدم و همین که چند قدم راه رفتم، تمامِ مسایل یادم آمد! گفتم من این همه زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدم؛ ولی نتوانستم از آقااستفاده نمایم، باید پُررویی کنم و دوباره درِ کوخ را بزنم تا به خدمت آقا برسم و مسایل مشکل را سؤال کنم. درِ کوخ را زدم و دوباره همان شخص آمد. به او گفتم: میخواهم دوباره خدمت آقا برسم. وی گفت: آقا نیست. گفتم: دروغ نگو.
گفت: چگونه نسبتِ دروغ به من میدهی؟ یک عمر خادم حضرت هستم و از خدا خواستهام یک بار هم که شده است، در را برای ولیّ زمان باز کنم و در آخرت این بهانه را داشته باشم که خدایا! یک بار برای ولیِّ تو درِ خانه را باز کردهام، امّا هنوز نصیبم نشده، هر بار که وارد میشوم، اگر آقا باشند، بدون اطّلاع و حتّا از پشتِ درِ بسته وارد شدهاند.
استغفار کن. من اگر قصد دروغ داشته باشم، هرگز جایم در اینجا نخواهد بود. آقا، گاهی از درِ بسته وارد میشود، گاهی از دیوار میآید. گاهی سقف شکافته میشود و وارد این کوخ میشود، گاهی مشاهده میکنم رویِ تخت نشسته و مشغول عبادت یا ذکر گفتن است و گاه مشاهده مینمایم که نیست، ولی صدای مبارکش به گوش میرسد. گاهی نیز ابداً در کوخ نیست؛ امّا پس از گذشتِ چند لحظه، باز مشاهدهاش میکنم. گاهی سه روز، گاه چهل و گهگاه دَه روز تشریففرما نمیشوند. گاهی چند روز پی در پی در این کوخ تشریف دارند. کارِ این آقای بزرگوار، غیر از دیگران است.
گفتم: معذرت میخواهم؛ از این نسبتِ بدی که دادم، استغفار میکنم. امید است مرا ببخشید. گفت: بخشیدم. گفتم: آیا راهی برای حلِّ مسایل مشکلِ من دارید؟ گفت: آری، هر وقت آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در اینجا تشریف ندارند، فوراً نایب ایشان ظاهر میگردد و برای حلِّ جمیع مشکلات آمادگی دارد. گفتم: میشود به خدمت ایشان برسم؟ گفت: آری. وارد کوخ شدم و دیدم به جای آقا، حضرت آیتالله سیّد ابوالحسن اصفهانی نشسته است. سلام کردم، جواب داد و در مقابلم تمام قد ایستاد. بعد با لبخند و لهجهی اصفهانی فرمود: حالَت چطور است؟ گفتم: الحمدلله.
بعد مسایل خود را یکی پس از دیگری مطرح کردم. هر مسئلهای را مطرح میکردم، بدون تأمّل جواب را با نشانه میداد و میگفت: این جواب را صاحب جواهر[23]، در فُلان صفحه از کتاب جواهر داده است، این جواب را صاحب حدایق، در فُلان صفحه از کتابش داده است یا جواب این مسأله را صاحب ریاض، در فُلان صفحه از کتاب خود داده است. تمام جوابها حلکننده، تحقیق شده و قانعکننده بود.
پس از حلّ همهی مسایل مشکل، دستش را بوسیدم و ازخدمتش مرخص شدم. همین که بیرون آمدم، با خود گفتم آیا این آقا سیّد ابوالحسن اصفهانی بود یا شخصی دیگر به شکل و قیافهی ایشان؟ مردّد بودم؛ بعد با خود گفتم تردید شما وقتی زایل میشود که به نجف بروی؛ به خانهی سیّد، وارد شَوی و همان مسایل را مطرح کُنی. اگر همان جوابها را از سیّد، بدون کم و زیاد شنیدی، یقین کن که آن سیّد، همان آقا سیّد ابوالحسن اصفهانی است و اگر به آن نحو جواب نشنیدی، آن سیّد غیر از آیتالله سیّد ابوالحسن است.
به نجف که وارد شدم، یکسره به منزل آیتالله سیّد ابوالحسن رفتم و به اتاق مخصوص ایشان وارد شدم. مسایل به همان نحو مطرح شد و سیّد به همان صورت، بدون کم و زیاد جواب داد.
بعد با همان لهجهی اصفهانی فرمود: حالا یقین کردی و از تردید بیرون آمدی؟ دستِ مبارکش را بوسیدم و همین که خواستم از خدمتش مرخص شَوَم، به من فرمود: راضی نیستم در حالِ حیات و زندگیام این جریان را برای کسی نَقل کنی [ولی] بعد از مردنم، مانعی ندارد[24].
علی علیه السلام بالاتر است یا قرآن؟
روزی، یکی از اهالی علم و صاحب عنوان، از ایشان (آیتالله لنگرودی) سؤال کرد: علی علیه السلام بالاتر است یا قرآن؟
با عصبانیّت فرمود:
این سؤال است که میفرمایی! هر کسی قرآن دارد، که علی ندارد، ولی هر کسی علی دارد، قرآن دارد!
زیرِ باران
دربارهی اجابتِ دعا، زیر قبّهی سیّدالشّهدا علیه السلام میفرمود:[25]
بسمالله الرّحمن الرّحیم
ما چهار برادر بودیم؛ یکی به نام سیّد محمّد حسین، یکی به نام سیّد محمّد علی و بندهی حقیر سیّد محمّد مهدی مرتضوی لنگرودی (عبدالصّاحب).
ما همه اهل علم بودیم، ان شاءالله اهل عمل هم باشیم. همهی ما در تهران بودیم و مرحوم والده دو فرزندش را در راه نجف به گیلان تصادم کرده و در دره «مُلاّ علی» مرحوم شدند. از این نظر وقتی که میگفتیم: مادر جان! ما میخواهیم حوزهی علمیّهی قم بِرَویم، گفت: من دلم به شما چهار تا بسته است و نمیگذارم، مگر خودم هم بیایم. به ایشان میگفتیم: شما که نمیتوانید بیایید. تا اینکه مرحوم والد قصد مشرّف شدن به عتبات عالیات را داشتند و بنده با اَخَویِ دیگر ما، مرحوم آقا سیّد محمّدعلی، در مَعیتِ پدر و والده به نجف و از آنجا به شام رفتیم.
چند صباحی در نجف بودیم و حدود یک هفته یا بیشتر در کربلا اقامت کردیم. این را هم میدانستم هر کس در کربلا به زیارت آقا ابیعبدالله علیه السلام میرود، از خصوصیّات ایشان است که اگر انسان اِذنِ دخولش را بخوانَد، یک مرتبه برایش گریه حاصل میشود. اگر گریه آمد اینجا، باید بداند که آقا، اِذن داده و اذنش صد در صد شرعی است و هر چه بخواهد، خدا به واسطهی آقا ابی عبدالله علیه السلام میدهد.
من روز اوّل، اذن دخول را خواندم، گریهام نگرفت، خیلی هم خودم را برای گریه آماده کرده بودم، [ولی] ابداً گریهای در کار نبود! روز اوّل، دوم، سوم، چهارم، پنجم یا ششم، بنده با اخوی ـ هر دو ـ به زیارت مشرّف شدیم. به ایشان هم گفته بودم: مواظب باش که [اگر] گریهات گرفت، قصدت این باشد که جوری بشود تا که پدر و مادر، راضی به رفتن ما به حوزهی قم یا نجف برای ادامهی تحصیل بشوند.
همین که مشغول اذن دخول شدم، خداگواه است به جَدِّه خودم فاطمهی زهرا سلام الله علیها و به جَدَّم آقا اباعبدالله ـ روحی له الفدا ـ اشک همین طور پشتِ سر هم آمد. گفتم آقا، اذن داده، قربانش بروم. رفتم توی حائر[26] و گفتم: آقا! میدانی من چه میخواهم، امّا باید اظهار کنم! ما میخواهیم جوری بشود که این مادر و پدر راضی بشوند تا ما به حوزهی علمیّهی قم یا حوزهی علمیّهی نجف عازم شَویم. ما نمیتوانیم، دیگر بس است هرچه در آنجا خواندیم.
این را گفتیم و بعد هم زیارتی کردیم و به منزل برگشتیم. مرحوم اَبَوی را دیدیم همینطور نشسته است، گفت: کجا بودید؟ گفتیم: زیارتْ. به والده گفت: شام را حاضر کن. والده هم شام را حاضر کرد. گفت: بچّهها! دلم از تهران کَنده شده، اصلاً ناراحتم، به هیچ وجه حاضر نیستم در تهران بمانم.
والده هم گفت: خُب، حالا شما کجا میخواهید تحصیل کنید؟ قم یا نجف؟ ما گفتیم! هر دو جایش را حاضریم. والده گفت: شما که میدانید این بچّهها در نجف بودند و مریض شدند. شما به خاطر مرض به ایران آمدهاید. والد گفت: پس بِرَویم کجا؟! والده گفت: قم بِرَویم و در آنجا ساکن شَویم. والد گفت: بسیار خوب. ما هم گفتیم: آقا! چه در قم و چه در نجف، هرکدام باشد، قبول است. والد گفت: حالا اگر ما بخواهیم به قم بِرَویم، ما را میبینند و نمیگذارند. گفتم: آقا! این با شما نیست، این با ما. به هر حال به قم آمدیم. مرحوم ابوی نظرش این بود که صبر کنیم؛ به گمانم فردای آن روز، ایشان به دنبال یک دلّال فرستاد. وقتی او آمد، طبق مشخّصاتی که پدرم برای خانه داد، منزلی را در مسیر عشقعلی[27] سراغ داشت؛ از ما خواست تا بِرَویم و آنجا را ببینیم. پس از دیدن منزل، مرحوم ابوی گفت: خوب است. پس از خریداریِ منزل، قرار شد لوازم را بیاوریم. شب رفتیم، روز هم نرفتیم که مبادا کسی ما را ببیند؛ چون میگویند: پسرِ آقا آمده، پس خودش هم آمده و شلوغ شود. شبانه رفتیم به تهران، نزدِ اخوان، گفتم: مژده! مگر نمیخواستید بِرَوید قم یا نجف؟ گفتند: بله! گفتم: آقا، حاضر شده قم بمانَد. گفتند: چه میگویی؟ گفتم: والد گفته: دیگر دلم کَنده شده از تهران. گفت: تو را به خدا حتمی است؟ گفتم بله، حتمی است. خلاصه گفتند: حالا چکار کنیم؟ گفتم: اثاث را جمع کنید. تمامش را خودمان جمع کردیم و داخل ماشین باری گذاشتیم.
شبانه وسایل را برداشتیم و آمدیم. صبحِ فردا رفتیم تهران و بقیّهی اثاث را با اَخَوی برداشتیم و به قم آمدیم.
اِعلام هم کردیم که: ما دیگر آمدنی به تهران نیستیم. مرحوم ابوی گفت: ما دیگر تهران نمیآییم. حاج آقا مقدّسی ـ رضوانالله تعالی علیه ـ مَردِ خیلی بزرگواری بود، آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را رؤیت میکرد. خیلی عجیب بود. ایشان با جمعیّت عظیم «میدان شاه» که حالا میگویند «میدانِ قیام»، وسطِ خیابانِ ری و تمام اهل آنجا، حتّا زن و بچّه آمدند، و گفتند: آقا! شما رفتید زیارت، حالا میگویید برنمیگردیم تهران، یعنی چه؟
والد گفت: قلب من کَنده شده و نمیدانم چرا!
گفتم: آقا! من میدانم. گفت: چیه؟ گفتم: آقا! ساعت گذاشتیم شما چند دقیقه بعد به ما گفتید ما دیگر میل نداریم و دلمان کنده شد از تهران، چند دقیقه قبلش این طور شُدید؟ گفت: شاید 10 دقیقه! گفتم: والله ما از آقا اباعبدالله علیه السلام خواسته بودیم. من و اخوی هر دو با حالِ گریه رفتیم و از آقا خواستیم. آقا، قلبِ شما را منقلب کرد. والد گفت: عَجَب! گفتم: بله. خلاصه هر چه گفتند، مرحوم ابوی گفتند: آقای حاج مقدّس! تقاضا نکنید، نمیتوانم و مثلِ میّت هست برای من، نمیتوانم. گفت: آقا! چه باید بکنیم؟!
گفت: آقای سیّدعبدالحمید که سیّدی بود و آقا هم او را نایب گذاشته بود، حالا ایشان نماز بخوانَد. آقا سیّدعبدالحمید گفت: آقا! من چطور بخوانم. مَردُم چه به من میگویند؟ آخِر من به نیابت از شما خواندم، حالا دائم بخوانم؟ ایشان گفت: حالا بخوانید دیگر، من نمیتوانم. عرض کنم به فاصلهی 4 روز بعدش عدّهای از اهالی «عشقعلی» گفتند: آقا! شنیدیم جنابعالی میخواهید اینجا ساکن شَوید؟ گفت: بله. گفتند: پس این مسجد تشریف بیاورید. ایشان هم نماز مسجد عشقعلی رفته بود. بعد دوباره دستهی دیگری آمدند و گفتند: آقا! اینجا بیایید. گفت: مُحال است؛ من دیگر امام جماعت اینجا شدم و تمام شد. و درس را هم شروع کردند و گفتند: دیگر من از اینجا تکان نمیخورم. و بعد از یکی دو سه ماه بیشتر آقای سیّد عبدالحمید ـ رضوانالله تعالی علیه ـ گفتند: من میخواهم مکّه بروم. مکّه مشرّف شد و موقعی که میخواست برود مکّه، گفت: من برنمیگردم. آمده بود به مرحوم ابوی گفته بود: آقا! پسر بزرگتان را بگذارید اینجا نماز بخوانند. اخوی گفت: من بعد از چندی دلم خواسته قم بیایم و بمانم، دوباره بروم تهران چه کنم؟
مرحوم ابوی گفت: قبول کن، خواستِ مردم را نمیشود رد کرد. ایشان با ناراحتی و خلاصه هرطور بود، قبول کرد.
خلاصه، مرحوم اَبَوی، درس را شروع کردند و مسجد عشقعلی میرفتند. اخوی هم در تهران امام جماعت و دیگر ساکن شد. خلاصه گفت برای اینکه این سه برادر بروند آنجا عیبی ندارد، من میروم تهران و اینها هم در اینجا در حوزه درس بخوانند. خلاصه به خاطر ما، ایشان خودش را به ناراحتی انداخت و البتّه آنجا ایشان مشغول هستند، الحمدلله مجتهدِ مسلّم است و بحث هم دارند و درس هم میدهند و خیلی هم باتقوا و بافضیلت است. اگر کسی دنبالِ او نماز بخواند، صد در صد نمازش صحیح است. یک آقای مطلق است، خیلی آقاست، من برادرم را بیخودی تعریف نمیکنم.
خلاصه ایشان آنجا ما هم اینجا، حوزهی علمیّهی قم مشغول تحصیل شدیم.
تازه به تازه
میفرمود:
در محضر مرحوم آیتالله قاضی ـ رضوانالله تعالی علیه ـ بودیم. عدّهای میآمدند و استخاره میکردند؛ ایشان هم دُرُست جوابِ همان مطلب را میداد و ما تعجّب میکردیم، خدایا! اینها که در قرآن نیست؛ مثلاً فُلان مسألهی ازدواج یا فُلان معامله و یا... در هر صورت، روزی خود ایشان فرمود:
ما وقتی طرف (شخص) از در میآید، میدانیم چه میخواهد! فقط قرآن را باز میکنیم تا باور کند.
ذوالجناح
میفرمود:
در هندوستان و پاکستان، بنابر ادلّهای عزاداریهای مخصوصی دارند، اعتقادات عجیبی هم دارند؛ مثلاً در منطقهای هر سال روزِ عاشورا، اسبی را به عنوان تعزیهی ذوالجناح میآورند و جالب این است که کسی حق ندارد بعد از آن، سوارِ این اسب بشود، یا از او کار بکشد؛ چرا که او یک روز نقشِ ذوالجناح را پیدا کرده است. و معتقدند اگر کسی حاجتی داشته باشد و بیاید نزدِ او حاجت بخواهد، امام حسین حاجتش را میدهد. و مادرِ قائدِ بزرگِ پاکستان، محمّد علی جناح، بچّهدار نمیشد و آمده و این کار را کرده، خداوند به او پسر داد. نامش را محمّد علی ذوالجناح گذاشته، که بر اثر کثرتِ استعمال، به محمّد علی جناح معروف شده است.
توسّل به مادران و همسران ائمّه
میفرمود:
توسّل به مادران و بعضی همسران ائمّه، بسیار مجرّب است. حضرت زهرا سلام الله علیها که جای خود دارد، منظورم مادر امام زمان و مادر حضرت ابوالفضل علیه السلام، در این بیان جایگاه ویژهای دارند.
منبع: فیض حضور، تالیف حجت الاسلام سیدعباس موسوی مطلق، صفحه 103 الی 126
پی نوشت ها
[1] . 1314 ش.
[2] . در محلّهی «عماره».
[3] . مرحوم آیتالله حاج سیّدمرتضی مرتضوی لنگرودی، سلالهی پاک سیّدالسّاجدین، امام سجّاد علیه السلام.
[4] . این مدرسه را، پدرِ بزرگوار آیتالله سیّدمحمّدمهدی مرتضوی لنگرودی، اداره میکرد.
[5] . پس از رحلت آیتالله بروجردی در بحثهای حضراتِ آیات... حضور یافت.
[6] . ایشان درسهای معقولِ فلسفه را، از استادانِ حکمتِ حوزه، به ویژه علّامه طباطبایی فرا گرفت.
[7] . پاسخ به کتاب شهید جاوید.
[8] . بررسی دعای نُدبه.
[9] . اَشعار ایشان در قالبهای مختلف شعری، و موضوعات گوناگون، از جمله مصایب اهلبیت و نعمتِ ائمّهی اطهار علیهم السلام است.
[10] . از دیگر آثار حضرتش: تقریرات اصول از بحث رهبر کبیر انقلاب، تقریرات بحث فقهی و اصولی آیتالله میرزا هاشم آملی، لغاتالوسائل، صندوق حسنات، مَحشر شُعَرا، ارمغان رمضان، معالجات روحی در اخلاق، عربی از شناسنامه، سؤال و جواب دربارهی حجاب، علامات و نشانگریها، واعظان تکوینی، رجعت، شمس مغرب، سلاسل مرتضوی (کشکول) و... است.
[11] . از مهمترین سفرهای تبلیغی ایشان، با هدف تثبیت و گسترش شیعهگرایی، در طیّ پنج سفر، که شرح وقایع شگفتانگیز این سفرها در کتاب ارمغان هندوپاک، نوشته شده است.
[12] . در سال 1370، با هدفِ رسمیّت بخشیدن به مذهب شیعهی اِثنی عَشَری.
[13] . امامزاده سیّدابوالقاسم و سیّدعلی‘ پدر و فرزند، از نوادگان خَلَفِ امام حسن مجتبی علیه السلام که در روستای «گوار» - واقع در 20 کیلومتری اراک - سر به تیرهی تُراب فرو بُردهاند.
[14] . در خیابان معلّم «قم»، شامل حوزهی مرکزی مدرسهی علمیّهی مرتضوی، حسینیّه و کتابخانه.
[15] . اِسراء / 80 .
[16] . یک دور به اطراف خانهی کعبه چرخیدن را یک شوط گویند.
[17] . «چهل سالگی» صحیح است.
[18] . دست مالیدن و بوسیدن حَجَرُالاَسْوَد به قصد تبرّک.
[19] . این قضیّه در کتاب شیفتگان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف تألیف حجّتالاسلام قاضی زاهدی گلپایگانی، پرهای صداقت حجّت الاسلام علیآبادی و پادشه خوبان مؤلّف نیز قبلاً از قول مرحوم آیتالله لنگرودی نَقل شده است.
[20] .
سعدیا! گرچه سخندان و مصالحگویی
به عمل، کار برآید، به سخندانی نیست
[21] . دیوان مرتضوی، فقیهالشّعراء، ص 48، متخلّص به «مهدی».
[22] . باید گفت: رویِ.
[23] . آیتالله شیخ محمّدحسن نجفی (1200 و به نقلی دیگر: بینِ سالهای 1192 تا 1202 - 1266 ق)؛ مؤلّف جواهرالکلام، که نگارش آن 32 سال به درازا کشید! مدفون در مسجد جواهری، نجف اشرف.
[24] . حضرت آیتالله محمّدجواد علوی بروجردی میفرمود: نظیر همین داستان و اتّفاق برای مرحوم آیتالله شیخ محمّد تقی بروجردی رخ داده است.
[25] . این قضیّه از نوار مصاحبهی مؤلّف با حضرت آیتالله مرتضوی لنگرودی (عبدالصّاحب) در رجب 1421 استخراج شده است.
[26] . «حائر» در لغت (از «حَیَرَ» است، نَه «حَوَرَ») به مکانی گفته میشود که آب در آن جا جمع شود و دَوَران یابد. گویا از زمانی که متوکّل عبّاسی - لعنةاللهعلیه - قبر آن حضرت را به آب بست، ولی آب در اطراف قبر، دور زد و به خود قبر نرسید، به این محوّطه حائر گفتهاند؛ بحارالانوار، ج 98، ص 117.
[27] . محلّهای نزدیکِ حرم، که مسجدی به همین نام دارد.