زادروز: 1 فروردین 1304 | 25 شعبان 1343ه.ق
محل تولد: بروجرد
وفات: 25 شهریور 1394 | 2 ذی الحجة 1436ه.ق
آرامگاه: حرم امام رضا علیه السلام
دین: اسلام
مذهب: تشیع

آیت‌الله شیخ ابوالقاسم خزعلی

عالِمِ ربّانی حضرت آیت‌الله شیخ ابوالقاسم خزعلی

 
حجت الاسلام سید عباس موسوی مطلق:
زندگی‌نامه کوتاه

آیت‌الله حاج شیخ ابوالقاسم خزعلی، در سال 1304 هجری شمسی در بروجرد، از توابع اُستان لرستان چشم به جهان گشود. پدرش مرحوم غلامرضا، به شغل آزاد روزگار می‌گذرانْد و بسیار شیفته‌ی خاندان پیامبر| بود. او فرزند خود را به روضه‌های مخفی و منبرهای استادانِ باسواد آن روزگار می‌برد تا بذر عشق و مَحبّت به قرآن و اهل‌بیت علیهم السلام در دل و جان وی شکوفه بزند.

اوضاع اقتصادی خانواده‌ی آیت‌الله خزعلی نابسامان بود، تا آن‌جا که مادرش، مرحوم ربابه مجبور بود محصولات غذایی خانگی، از قبیل تُرشی تهیّه کند و آن را بفروشد، تا کمکی برای مخارج خانواده باشد. آقای خزعلی دَه ساله بود که همراهِ خانواده و برخی بستگان به مشهد مقدّس مهاجرت کرد و در آن‌جا روزگار گذرانید.

دوران تحصیل آیت‌الله خزعلی، در 6 یا 7 سالگی به مکتب‌خانه‌ی محلّه‌ی سرسوزنی در بروجرد آغاز شد. معلّم او «سیّد جعفر شیرازی» بود، که در مسجد محلّه درس می‌گفت. با هجرت به مشهد به دبستان رفت و پس از قبولی در امتحان کلاسِ چهارم ابتدایی مشغولِ تحصیل شد و همواره از شاگردان نمونه بود. پس از پایان رساندن کلاس ششم ابتدایی به دبیرستان رفت. آن زمان در مدارس، زبان فرانسوی تدریس می‌شد. وی نیز به فراگیری زبان فرانسه مشغول بود، که بعدها آن را رها کرد.

در 17 سالگی همزمان با سقوط حکومت رضاشاه و اِشغال ایران از سوی متّفقین، به کار نوشتن دخل و خرج مغازه‌ها و توزیع جنس‌های کاسبان سرگرم بود تا به امرار معاش خانواده کمک کند، که ناگهان بارقه‌های اشتیاق به علوم حوزوی و تحصیل در حوزه‌ی علمیّه‌ی مشهد، دل و جانش را شعله‌ور ساخت؛ به گونه‌ای که کار و کسب را وانهاد و به تحصیل علوم دینی رویْ آورد.

مقدّمات را در حوزه ی مشهد فراگرفت و برای تحصیل سطوح به سراغ استادان ممتاز آن دیار رفت. وی دو سال قبل از ازدواج راهیِ قم شد تا از محضر بزرگان آن شهر مقدّس نیز بهره گیرد.

از استادان ایشان در قم و مشهد می‌توان به بزرگوارانی چند اشاره کرد:

1. سیّد جعفر شیرازی؛

2. محقّق قوچانی؛

3. سیّد احمد یزدی؛

4. آیت‌الله شیخ هاشم قزوینی؛

5. آیت‌الله شیخ مجتبی قزوینی؛

6. آیت‌الله بروجردی؛

7. امام خمینی؛

8. آیت‌الله حاج شیخ جواد خندق‌آبادی تهرانی؛

9. علّامه طباطبایی؛

10. آیت‌الله بهجت.

آیت‌الله خزعلی در دوران تحصیل و مبارزه، با طلّاب و فضلای بسیاری همراه بود که از میان آنان می‌توان به شهید آیت‌الله مطهّری، شهید آیت‌الله بهشتی و آیت‌الله ربّانی شیرازی اشاره کرد. آیت‌الله خزعلی در سال‌های تحصیل و مبارزه، خدمات فرهنگی و علمی شایانی به جامعه‌ی اسلامی ارزانی داشته است. مهم‌ترین خدمت فرهنگی ایشان در دوره‌ی طاغوت، آگاه کردن افکار عمومی و جوانان مُستعد و انقلابی از خطرهای موجود، همچون: جریان‌های التقاطی، تِزِ اسلام منهای روحانیّت و مبارزه با جریان روشنفکری غیرمتعهّد بود. وی در سخنرانی‌های خود همواره بر اسلام ناب و اصیل پایْ می‌فشرد و جوانان را به اُنس با علما و روحانیّت شیعه و پرهیز از فراگیری اسلام از دست دیگران دعوت می‌کرد.

در زمینه‌ی فعّالیّت‌های علمی، تنها اثر مستقلّ منتشر شده از وی تاکنون، تفسیر سوره‌ی فاتحة‌الکتاب است. همچنین بر شعرهای عینیّه‌ی ابن ابی‌الحدید درباره‌ی امیرمؤمنان علیه السلام شرحی نگاشته و در زمینه‌های قرآنی نیز تلاش‌هایی انجام داده است. بیش‌ترین مطالعات و فعّالیّت‌های ایشان درباره‌ی قرآن و نهج‌البلاغه است.

فعّالیّت‌های سیاسی

بخش زیادی از زندگی آیت‌الله خزعلی به مبارزه با رژیم طاغوت مصروف شده است. او در فاجعه‌ی مسجد گوهرشادِ مشهد، نوجوانی دَه‌ساله بود که فردای حادثه، با پدرش در محل حاضر شده بود. خود می‌گوید: فجایع رژیم پهلوی چُنان بود که بر من تأثیر گذاشت و آن شبْ تب کردم! از آغازین حرکت‌های ایشان در مبارزه بر ضدّ رژیم شاه، تبلیغ در رفسنجان و افشای ماهیّت شاه، بر منبر بود که به دستگیری ایشان و تبعید به گُناباد انجامید.

در ماجرای انجمن‌های ایالتی و ولایتی، آیت‌الله خزعلی همواره کنارِ امام بود و از جمله حامل پیام ایشان برای علمای نجف آباد شد. همچنین وی در هیجدهم فروردین 1343 به دیدار امام رفت. در روزنامه‌ی اطّلاعات در آن زمان مطلبی نوشته بود مبنی بر این‌که امام با دستگاه شاه، کنار آمده و آزاد شد. این مطلب باعث تأثّر امام گردید؛ ولی در جلسه‌ای که چند روز بعد در فیضیّه تشکیل شده بود، آیت‌الله خزعلی به دستور امام، در منبر، ماهیّت کذبِ مطلب روزنامه‌ی اطّلاعات را افشا کرد. این سخنرانی، در آن روزگار به دلیل حماسی و مستحکم بودن مشهور شد.

آیت‌الله خزعلی در طول دوران رژیم شاه، یک بار در زندان قِزِل قلعه زندانی و سه بار نیز تبعید شد. تبعید نخست ایشان به گناوه و دامغان، سه سال به طول انجامید. در تبعید دوم به زابل رفت و در تبعید سوم پنهان شد و رویْ نشان نداد.

در همین دوران، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در مخفیگاه به دیدار ایشان رفته و با هم از نزدیک آشنا شدند. آیت‌الله خزعلی در گزارش‌های ساواک، روحانیِ افراطی و اخلالگر طرفدارِ خمینی نامیده شده بود. در تبعید سوم، وی پنهان شد تا ساواک نتواند او را دستگیر کند. در این هنگام خبر شهادت فرزندش در قم به او می‌رسد. آیت‌الله خزعلی در تشییع جنازه‌ی فرزندش شرکت کرد، امّا هرگز اشک نریخت و خدا را در آن مصیبت سپاس می‌گفت.

امضای آیت‌الله خزعلی در بسیاری از بیانیه‌ها در مرجعیّت امام و لزوم مبارزه با رژیم دیده می‌شود.

همچنین وی در دوره‌ی طاغوت، ضمن همکاری نزدیک با جامعه‌ی مدرّسین حوزه‌ی علمیّه‌ی قم و اعضای آن، در مبارزات مرکز با رژیم شاه به طور جدّی شرکت می کرد.

حضرت آیت‌الله خزعلی پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز فعّالیّت‌های گسترده‌ای برای پیشبردِ انقلاب انجام داده است.

وی در این سال‌ها، همواره یار صدّیق امام‌خمینی و رهبر معظّم انقلاب اسلامی، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بوده و پیوسته مردم را به پیروی از ولایت مطلق فقیه، و شناختِ هوشمندانه‌ی توطئه‌های دشمن و نیز مبارزه با خطِّ نفاق تشویق می‌کرد.

ایشان در طول دوران جنگ تحمیلی، بارها در جبهه‌ها حضور یافت و همواره مایه‌ی دلگرمی رزمندگان اسلام بود. برخی مسؤولیّت‌های ایشان پس از انقلاب اسلامی به شرح زیر است:

عضویّت در مجلس خبرگانِ قانون اساسی؛ عضویّت در مجلس خبرگان رهبری در سه دوره‌ی متوالی به نمایندگی از مردم اُستان خراسان، عضویّت در شورای نگهبان قانون اساسی، و هم اکنون نیز رئیس بنیاد بین‌المللی غدیر است.

عالِم مجاهد و فرزانه

نام و چهره‌ی این عالِمِ مجاهد و فرزانه برای همگان آشناست و بیان زیبا، صراحت لهجه و شَجاعت وی مشهور. در ایّام طلبگی گاهی مدرسه‌ی علمیّه از ایشان نیز برای تدریس اخلاق دعوت می‌کردند؛ لذا مشتاقانه به گفتارش گوش می‌دادیم. مخصوصاً ایشان علاوه بر این‌که خود از عالمان ربّانی و بزرگ هستند، بحمدالله روحیّه‌ای دارند که هرگاه دریابند دلداده‌ای از دلدادگان الهی، یا عارفی از عارفان بالله حضور دارد، حتماً اسباب ملاقات را فراهم خواهد نمود؛ همین امر نیز شیفتگی ما را به ایشان بیش‌تر می‌کرد. بسیار برای وقت ارزش قائل بود و می‌فرمود: از همین وقت‌های اضافی که مَردم دارند، می‌شود استفاده‌های فراوانی کرد؛ مثلاً: حفظ قرآن و نهج‌البلاغه. به طور مثال صفِ نانوایی را عنوان می‌کرد. خوب الحمدلله خود ایشان هم حافظ قرآن و نهج‌البلاغه است. در سال 1378 در مدرسه‌ی حضرت آیت‌الله مکارم شیرازی خدمتشان رسیدم. عرض کردم: مقدّمه‌ای بر کتابی که درباره‌ی مرحوم آیت‌الله بهلول نوشته‌ام، مرقوم بدارند. بانهایت لطف و مَحبّت پذیرفت و با دقّت کامل کتاب اعجوبه‌ی عصر را خواند و پس از چند هفته تحویل فرمود و مطالبی را تذکّر داد که حاکی از دقّت نظرشان بود. سپس مقدّمه‌ای کامل مرقوم نگاشت، که می‌خوانید:

نادره‌هایی در روزگار دیده می‌شوند که افعال و حرکاتشان شیوه‌ی خاصّی دارد و موجب توجّه و جذب دیگران می‌گردد. گاه با داشتن زیرکی وافر و هوشیاری کامل و سرعت انتقال، خود را مجنون وانمود می‌کنند و با این شیوه به مقاصد مهمّ خود زودتر از عاقلان می‌رسند و اَحیاناً با تغییر مَسلکِ زندگی و انتخاب شیوه‌ای غیرمتعارف، مایه‌های نهفته در جانشان را آشکار می‌سازند و در مَردم اثری ژرف می‌گذارند. اینان نزدِ مردم به عنوانِ بهلول شناخته می‌شوند. در دوران هارون‌الرّشید، فردی زیرک و باجلال، پُرفضل و باکمال به نام بهلولِ مجنون می‌زیست که نادره‌ی زمان خویش بود. فضل و کمال و حضور ذهنش در مجلس محمّدبن سلیمان عبّاسی، پسر عموی هارون‌الرّشید، درخشید و همه را مجذوب ساخت. به عُمَربن عطای عدوی، از نواده‌های عُمَر خطّاب که یکی از حاضران در جلسه بود، گفت:

چرا جَدَّت عُمَر به ابوبکر لقبِ صدّیق داد؛ آیا جز او در آن وقت صدّیق دیگری نبود؟

گفت: نَه.

بهلول گفت: چرا بوده، تو دروغ می‌گویی و بر خلاف قول خدا و حدیث رسول‌الله سخن می‌گویی، آنچه خدا می‌فرماید: (وَالَّذینَ آمَنُوا بِاللهِ وَ رُسُلِهِ اُولئِکَ هُمُ‌الصِّدِّیقُونَ)[1] و آن‌جا که رسول فرموده: «اِذا فَعَلْتَ الْخَیْرَ کُنْتُ صِدّیقاً».

عمربن‌عطای‌عدوی گفت: صدّیقش گفتند؛ چون اوّل کسی بود که پیامبر را تصدیق کرده.

بهلول گفت: با این‌که این مطلب نادُرست است، نباید لغت را به آن تخصیص داد و صدّیق را در او منحصر کرد.

آن مرد به خشم آمد و بهلول را به بحث تازه‌ای کشاند که ایجادِ خطر کُنَد.

گفت: بهلول! امام تو کیست؟

گفت: امام من، مَنْ سبّح فی کفّه‌الحصا و کلّمه‌الذّئْب اذعوی، وَردّتْ لَهُ‌الشَّمْس بَیْن‌المَلَاء وَ اَوْجَب‌الرّسول عَلَی‌الْخَلْقِ لَهُ الولاء، فَتَکاملت فیهِ‌الْخَیرات، وَ تَنَزّه عَنِ‌الخَلْق الدَّنِیّات، فَذلِکَ اِمامی وَ اِمام‌البریّات.

فَقالَ العَدوی: وَیْلَکَ، لَیْسَ هارون اِمامک؟

قالَ: بَل‌الوَیْل لَکَ؛ حَیْثُ لَم‌تَر اَمیرالمؤمِنین لِهذهِ الْمحامل اَهْلاً وَ ما اَخاً لَکَ اِلّا عَدُوّاً لَهُ تظهر طاعته، وَ تضمر مُخالفته، وَ لَئِن بلغه مقالک لیوذینک.

فَضَحکَ العَبّاسی وَ اَمَرَ بِاِخْراجِ العدوی.

وَ قالَ البهلول؛ مَاالفَضْل اِلّا فیک، وَ مَاالعَقْل اِلّا مِنْ عِنْدک، وَ مَاالمَجنون اِلّا من سمّاک مَجنوناً؛

امام من کسی است که ریگ در دستش «سبحان‌الله» گفت و گرگ با او هم سخن شد و خورشید جلوِ چشم مَردم برای او بازگشت، و رسول‌الله| ولایت او را بر مردم واجب ساخت. پس همه‌ی خیرها به صورت کامل در او متمرکز شد و از خُلق‌های زشت پیراسته گردید و این است امام من و امام همه‌ی انسان‌ها.

عدوی گفت: وای بر تو! هارونْ امامِ تو نیست؟

گفت: بلکه وای بر تو، که هارون را برای این صفاتْ اهل نمی‌بینی!

گمانم آن‌که تو دشمن هارونی، به ظاهر او را اطاعت می‌کنی و در دل مخالفت او را می‌پرورانی، اگر این سخن تو به هارون برسد، قطعاً آزارت می‌دهد.

عبّاسی (پسر عموی هارون) را خنده گرفت. عَدَوی را از مجلس بیرون کرد و به بهلول گفت: فضیلت و کمال، تنها در تو است و تنها تویی صاحب خِرَد و اندیشه، و دیوانه است آن‌که تورا دیوانه خوانده.»

این یک بهلول دیوانه نما و بهلول گرانقدری که در میان ما است و از دیرزمان آوازه‌اش میان مَردم پیچیده، از قِسمِ دوم است. بهلول با شیوه‌ی خاص، زندگی ساده، خوراک ساده، پوشش ساده، حرکت و جنبش فراوان، پیاده‌روی در راه‌های دور با سنِّ بسیار بالا، حضور ذهن فوق‌العاده، حفظ قرآن، حفظ اشعار فراوان، شوخ، مزّاح، جواب‌های کوبنده، علاقه به اهل‌البیت، تحمّل مَشقّاتِ طاقت‌فرسا در راه دین، شکیبایی و پذیرشِ سی سال زندان.

کافی است او را یک‌بار ببینی؛ اگر نَه یک‌بار به سرگذشتش مرور کُنی، باشد که از این قید و بندها، از این غل و زنجیرها، خلاصی حاصل شود و توجّه بیش‌تر به عالَمِ معنی دست دهد.

خوب است از مَرد دیگری که در این راه گام برمی‌داشت، یادی کنیم و بعد با خاطره‌ای از این بزرگمرد که سرنوشتش را در این کتاب اعجوبه‌ی عصر؛ بهلول قرن چهاردهم می‌بینید، این مقدّمه را ختم نمایم. آن مَرد، مرحوم صمصام[2] سیّد بزرگوار اهل اصفهان است. او را دیده بودم؛ با یابوی خود آزاد حرکت می‌کرد و جاجا نکته‌های آموزنده و تکان دهنده‌ای می‌پَرانْد.

در اصفهان، جوانی مغرور با خانمش با لباس زیبا هر زمان و آزاد از لوازم وقار و عفّت، دست در دست خانم می‌گشت؛ صمصام، جوان را گفت: آی آب حوضی! می‌آیی آبِ حوض ما را بکشی؟

این کلام با آن غرور ببینید چه می‌کند. آن مَرد پریشان شد و تکان خورد، به صمصام گفت: تو از کجا فهمیدی که من کی‌اَم، که این کلام را گفتی؟

معلوم شد این جوان قبلاً آبِ حوضی بوده؛ حوض‌ها را خالی و نظافت می‌کرده.

و نیز در مجلسی که برای شاه بر منبر دعا می‌کردند، صمصام فریاد برآورد: آقا! برای اسب من هم دعاکن!

با این کلام، زَرق و برقِ مجالسِ پوچ و تُوخالی را برهم می‌زنَد.

امّا خاطره از سَرورِ ارجمند، مجاهدِ نستوه، جناب حاج شیخ محمّد تقی بهلول: شبی اظهار لطف کرده در محضرش بودم، گفت: راه بین مکّه و مدینه را پیاده می‌پیمودم، در رابوق، روستای بین راه که هندوانه‌ی خوبی دارد، هنداونه‌ای گرفتم و خوردم. پوستش را هم تراشیدم که سبز شد و چیزی در آن نمانْد. پوست را کنار گذاشتم. زن عربی از خیمه درآمد و پوست را بُرد. گفتم لابُد گوسفندی دارد و برای گوسفندش می‌بَرَد. دیدم پوست را تکّه تکّه کرد، چندتکّه خورد و چندتکّه به بچّه‌هایش داد. گفتم: ای وای، فقر تا این درجه! صد و پنجاه ریال سعودی داشتم، همه را به آن زن دادم. با جیب خالی راه افتادم. گفتم خدا روزی‌ام را می‌رسانَد، که اتوبوسی حامل ایرانیان فرا رسید، نگه داشت. اصرار کردند[3] سوار شَوَم، گفتم: من این راه را پیاده می‌روم. سوار نشدم. گفتند: پس باید به آقای بهلول کمک کرد؛ پنجاه‌ریال، صدریال، و کم‌تر و بیش‌تر، هزار و پانصدریال به من دادند. دیدم (مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ اَمْثالِها)[4] مصداق پیدا کرد. خداوند، این عزیز مجاهدِ قانعِ ساده‌زیست را سربلندتر فرماید. در دنیا عزیز و در آخرتْ عزیزتر و کنارِ عزیزان خود پیامبر و آل، مأوایش دهد.[5]

بعداً توفیق شد که از طریق یکی از دوستان، دو مرتبه هر بار پنج روز در دورود جهت سخنرانی تشریف آورد[6] و اقامت گُزید که از محضر ایشان نهایتِ استفاده را کردم. واقعاً دیدنش انسان را یاد خدا می‌انداخت؛ سخن گفتنش بر علم آدمی می‌افزود و عملش به آخرت ترغیب می‌کرد.

 خوابِ شنیدنی

می‌فرمود: جناب سیّد حسن نصرالله گفتند:

در یکی از روزهایی که اسرائیل با ناوگان‌های پیشرفته‌ی خود، تا نزدیک مرز لبنان پیش آمده بود و ما با همه‌ی توان مبارزه می‌کردیم، خسته شده بودم و نمی‌دانستم چگونه می‌توان آن ناوگان‌های پیشرفته را منهدم کرد! در اتاق فرماندهی از شدّت خستگی خوابم بُرد. در خواب دیدم که به محضر اهل‌بیت علیهم السلام شرفیاب شده‌ام، و به نوبت محضر آن اَنوار مقدّس می‌رسیدم. من هر یک را که زیارت می‌کردم، پس از هدایت، مرا به امام بعدی ارجاع می‌دادند تا این که به خدمت حضرت فاطمه‌ی زهرا سلام الله علیها رسیدم. به محض دیدن ایشان، دردِ دل را آغاز کردم؛ از سختیِ کار گفتم و از ایشان درخواستِ کمک کردم. آن حضرت با دست مبارکشان به سمت آسمان اشاره‌ای کرد و با کلامی از ما دلجویی فرمودند. در همان حال از خواب بیدار شدم.

تنها چند ساعت از آن خواب گذشته بود که خبر دادند یکی از ناوگان‌های اسرائیل منهدم شده است. ساعتِ این اقدام پیروزمندانه را پرسیدم. درست این اتّفاق در همان ساعتی که من آن خواب را دیده بودم، روی داد.

این ماجرا در کتاب دلشدگان نیز آمده است.

 جوابِ سلام

می‌فرمود: از عموی بزرگوارم آیت‌الله آقای حاج شیخ محمّدرضابروجردی چنُین نَقل می‌کردند:

پدرِ آقای مشکور[7] در عالَم خواب می‌بیند به حرم امام حسین علیه السلام مُشَرّف[8] شده است و همه‌ی مَردمی که آن‌جا به زیارت مشغول هستند جز چند نفر به صورت حیوانات دیده می‌شوند. در همان حال نیز مشاهده می‌کند که جوانی به حرم وارده شده و گفت: السّلام علیک یا اباعبدالله! و از آن حضرت جواب شنید: وَعَلَیْکَ السَّلام، اَحْسَنْت.

آقای مشکور می‌گوید: از خواب بیدار شده و به حرم مُشرّف شدم، منظره‌ی حرم را همان‌طور که در خواب دیده بودم، مشاهده کردم. البتّه همه به صورت انسان هستند، امّا افراد همان افرادی بودند که در خواب آن‌ها را مشاهده نموده بودم. چیزی نگذشت که ناگهان دیدم همان جوان نیز آمده و سلام داد، ولی من جواب سلامِ حضرت را نشنیدم.

سراغ جوان رفته و جریانِ خوابم را به او گفتم.

جواب داد: برای او مهم نیست.

گفتم: چطور این خواب برای شما مهم نیست؟

گفت: من جواب آن حضرت را شنیدم.

گفتم: شما چه کردی؟

جواب داد: من هر شب جمعه به زیارت حضرت می‌آیم و هر بار پدر یا مادرم را به حرم می‌آورم. یک‌بار پدر و مادرم هر دو با هم گفتند: ما را بِبَر. در بین راه پدرم به زمین خورد و از راه رفتن عاجز شد، ولی باز از من خواست که او را به حرم ببرم. من او را روی دوش خود قرار داده و به حرم بُردم؛ لذا حضرت جواب من را دادند و مرا تحسین کردند.

 عاقبتِ عمل

می‌فرمود: پاسبانی برای من نَقل کرد:

زنی بچّه‌های یتیم داشت و برای اِمرارِ مَعاش خود باقْلَوا می‌فروخت. روزی به او گفتم بساط خود را جمع کُن.

گفت: نمی‌کُنم؛ چون بچّه‌های یتیم دارم.

من از جمع کردن بساط او منصرف شدم ولی رفیقی داشتم که به سراغ او رفت و گفت: جمع کن. زن گفت: نمی‌توانم. رفیقِ پاسبانم با لگد، دیگ باقْلَوای او را روی زمین ریخت.

پس از این جریان، رفیق من پادردِ شَدید گرفت؛ به نحوی که هر چه معالجه کرد، خوب نشد. عاقبت تصمیم گرفت به کربلا برود. وقتی به کربلا رسید، شب بود. هنگامی که صبح شد، گفت: اَثاث را بردارید تا به وطن برگردیم.

به او گفتند: چرا؟

گفت: حضرت عبّاس علیه السلام را دیشب در خواب دیدم و به من فرمود: به بچّه‌های یتیم آن طور می‌کُنی و بعد به این‌جا می‌آیی؟ اگر به حرمِ من بیایی، تو را مکافات می‌کنم.

رفیقم زیارت نکرده برگشت.

روزی نزدِ من آمد و گفت: فلان! می‌توانی آن زن را پیدا کنی؟

من تفحُّص کردم و سرانجام آن زن را یافتم. رو به او کرده، گفتم: یادت هست روزی پاسبانی با تو چه کرد؟

گفت: آری. هر شب او را نفرین می‌کنم که از پایش خیری نبیند. با او صحبت کردم که وی را به درِ خانه‌ی رفیقِ پاسبانِ خویش آوردم تا از آن زن عذرخواهی کند. رفیقِ پاسبان با دیدن زن، از او تقاضای عفو و گذشت کرد و آن زن با بزرگواریِ خود از وی درگذشت.

تجرید نَفْس

فرمود: شنیدم آیت‌الله آقا شیخ هاشم قزوینی، پیشِ کسی رفته و تَجریدِ نَفْس کرده است؛ به حضورشان رسیدم تا شرح این موضوع را از خودشان هم بشنوم. وقتی خدمت ایشان رسیدم، فرمود:

شخصی در مشهد تَجریدِ نَفْس می‌کرد، از او خواستم روح مرا هم تجرید کُند. او گفت: شب جمعه نزدیک سَحَر وقتِ این کار است. گفتم: مانعی ندارد. در وقتِ موعود خدمت او رسیدم، گفت: کجا می‌خواهی بروی؟ گفتم: قزوین. روح مرا در همان موقع تجرید کرد. ناگهان خود را در قزوین دیدم و از جمله چیزی که در آن حال دیدم، این بود که: مردی بدون آن که متوجّه من باشد آمد و جلوِ آبی را که به زمینی مَزروعی می‌رفت بست و آن را به طرف دیگری جاری ساخت. آن‌گاه زارع دیگری آمد و با آن مرد مُرافعه کرد و سرانجام به آن شخص حمله‌ور شد و او را کُشت و فرار کرد، در حالی که هیچ‌کدام متوجّه من نمی‌شدند. در آن حال من متوجّه شدم که نزدیک طلوع آفتاب است و ممکن است نمازم قضا شود. تا به فکر نماز افتادم، خود را در مشهد یافتم.

شخصی که روح مرا تَجرید کرده بود، گفت:

آنچه دیدی، یادداشت کن.

مدّتی از این قضیّه گذشت؛ بعضی از همشهری‌ها از قزوین به مشهد آمدند. از آنان پرسیدم: فلانی (مقتول) چه شد؟

گفتند: کشته شد.

گفتم: قاتلِ او کی بود؟

گفتند: هنوز پیدا نشده است.

البتّه من او را می‌شناختم ولی سکوت می‌کردم، تا این که روزی به قزوین رفتم. مَردم به دیدنم می‌آمدند، تا این‌که روزی قاتل هم آمد، وقتی می‌خواست برود، به او گفتم: فلانی را چه کسی کُشت؟

گفت: معلوم نیست.

گفتم: کی بیل را برداشت و...؟

تا این کلمه را گفتم، بدنش به لرزه در آمد و دانست که من از قضیّه اطّلاع دارم.

گفتم: نترس، من تو را به دولت تحویل نمی‌دهم بلکه می‌خواهم تو را از بدهکاری رها سازم. دیه‌ی قتل را به وَرَثه‌ی آن مقتول بپرداز.

گفت: می‌ترسم مرا بگیرند. گفتم: لازم نیست آن مَبلغ را به عنوان دیه‌ی قتل بپردازی، تا تو را بگیرند بلکه می‌توانی به عنوان بدهکاری بپردازی... .

آهنِ نَرم...

می‌فرمود: آیت‌الله حاج شیخ مجتبی قزوینی[9] به نَقل از آیت‌الله حاج سیّد موسی زرآبادی[10] فرمود:

مدّتی در مقام عرفان قدم برداشتم و پیش رفتم، ولی ناگهان متوجّه شدم نسبت به سُنَن و مستحبّات و مکروهات خیلی مقیّد نیستم. تصمیم گرفتم که از راهی که در پیش گرفتم برگردم و به مستحبّات و مکروهات بیش‌تر مقیّد شَوَم. ناگاه صدایی شنیدم که: چطور ادامه نمی‌دهی؟ تو، به جایی رسیده‌ای که اگر به کوه بگویی «طلا شو»، طلا می‌شود. اعتنایی نکرده و برگشتم و به احکام و سنن مقیّدتر شدم (به قولی فرمود: من رغما لانف شیطان، کتاب حلية المتّقین مرحوم مجلسی را برداشته و هر چه از مستحبّات بود، حتّی محتملاتِ آن را انجام دادم. پس از مدّتی متوجّه شدم خیلی بالاتر از سابق، قدرت پیدا کرده‌ام و از این راهِ مشروع، مقامات بلندی به او داده شد. از جمله این که: مرحوم حاج شیخ مجتبی فرمود: یک روز به او گفتم: چطور خدا آهن را به دست داوود نرم کرد؟ گفت: این که کاری ندارد. سینی آهنی را که در جلوِ او بود برداشت و آن را نرم کرد.[11]

 

 

منبع: کتاب عطش حضور، تالیف حجت الاسلام سیدعباس موسوی مطلق، صفحه 129 الی 150

 پی نوشت ها

[1] . حدید / 19.

[2] . ر.ک: غبارروبی از چهره‌ی صمصام، تألیف مجید هوشنگی.

[3] . در این اتوبوس حکیم متأله حضرت آیت‌الله حاج شیخ یحیی انصاری شیرازی بوده و ایشان مرحوم آقای بهلول را شناخته بودند.

[4] . اَنعام / 160: هر کس کارِ نیکو کُنَد، او را دَه برابرِ آن خوهد بود.

[5] . پایانِ مقدّمه؛ مورَّخ 26 ذی‌قعده‌ی 1420، برابر با 1378/12/13.

[6] . مقصود حضرت آیت‌الله خزعلی می‌باشد.

[7] . از علمای نجف اشرف.

[8] . بعضی از آقایان بر لطف حضرت امام حسین علیه السلام به این داستان معترضند.

[9] . از ستون‌های مکتب تفکیک (1318 - 1386)؛ مدفون در آستان قدس رضوی، صحن عتیق، ضلع جنوب غربی

[10] . یکی از سه رکن مکتب تفکیک (1294 - 1353 ق)؛ مدفون در امامزاده حسین(ع)، قزوین.

[11] . روزنه‌هایی از عالَم غیب، آیت‌الله خرّازی.