زادروز: | 1309 | 1349ه.ق |
محل تولد: | دولت آباد |
وفات: | 4 شهریور 1401 | 28 محرم 1444ه.ق |
آرامگاه: | اصفهان |
دین: | اسلام |
مذهب: | تشیع |
آیتالله حاج شیخ محمّد ناصری دولتآبادی
عالِمِ ربّانی، حضرت آیتالله حاج شیخ محمّد ناصری دولتآبادی
حجت الاسلام سیدعباس موسوی مطلق:
زندگینامه کوتاه
حضرت آیتالله حاج شیخ محمّد ناصری دولتآبادی، زادهی 1309 هجری شمسی در شهر «دولتآبادِ» برخوار – دَه کیلومتری اصفهان – و فرزند زاهد متّقی: حجّت الاسلام و المسلمین حاج شیخ محمّد باقر ناصری است، که از عالمان فرزانه و فرهیختهی آن دوران، و شاگردان علّامه آخوند کاشی[1] و جهانگیرخان قشقایی[2] و مورد عنایتِ خاصّ علّامه حاج آقا رحیم ارباب[3] بود.
پدر، او را هنگام میلاد، «محمّدعلی» خواند، و فرزند، بعدها به «محمّد» شُهره شد. وی دانشِ دین را از مکتبخانهای در زادگاهش آغاز کرد؛ یکی دو سال پس، به حوزهی علمیّهی اصفهان روی آورد و سرانجام در 14 سالگی همراه پدر و خانواده رهسپار نجف اشرف گردید. استادانش آیتالله مدرّس افغانی، آیت الله شیخ مجتبی لنکرانی، آیتالله حاج سیّد عبدالاعلی سبزواری، حاج شیخ عبدالکریم کرونی اصفهانی – بَعدها به دامادی ایشان نیز افتخار یافت -، آیتالله حاج شیخ محمّدحسین دهاقانی – پدر، فرزندش را در هفده سالگی، نخست به امیرمؤمنان علیه السلام و زانپس به ایشان که در زمرهی اَعلام و اوتاد نجف اشرف بود، سپرد -، آیتالله شیخ صدرا بادکوبهای، میرزا هاشم آملی، آیتالله سیّد عبدالهادی شیرازی، امام خمینی، آیتالله حاج سیّد محمود شاهرودی، آیتالله العظمی حاج سیّد ابوالقاسم خویی، و عارف بنام: آیتالله سیّد محمّد کشمیری[4] و... بودند.
ایشان با بزرگان دیگری همچون: حاج شیخ عبّاس قوچانی[5] نیز آشنا و از محضرشان بهرهها بُرد. در این شمار است حضرت آقا سیّد هاشم حدّاد[6]. و در همین دوران با عارف بزرگ: حاج آقا اسماعیل دولابی هم آشنا گردید و این آشنایی تا پایان عمر آن فقید سعید ادامه یافت... و باز از همین شمار باید به حضرت آیتالله مرحوم حاج شیخ حسن صافی اصفهانی[7] و مرحوم آیتالله مولوی قندهاری[8] اشاره کرد.
حضرت آیتالله ناصری، پس از بازگشت به اصفهان[9]، گذشته از مجالس تدریس فقه و اصول و تفسیر[10]، به تربیت نفوس مستعد و طالبِ معارف الهی نیز همّت گماشت. درس اخلاق در برخی مدارس علمیّهی اصفهان، و نماز جماعت و محافل وعظ و... در مسجد «کمر زرّینِ» همان دیار هم، شُهرتی بسزا، نزدِ عاشقان اهل بیت و طالبان معرفت الله دارد. خداوند، وجود مبارک و شریفِ این استاد وارسته را پایدار دارد.[11]
یکی از حَسنات ایشان فرزند معظم وی جناب حجة الاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری میباشد، که عارف جلیل القدر حاج شیخ محمد تقی انصاری همدانی فرمودند: جعفرآقا، آیت الله کشمیری را تخلیه کرد، یعنی هرچه آقای کشمیری داشتند ایشان هم داراست.
آغاز آشنایی
در جریان سفر ایشان به شهرستان دورود در زمان امامت جمعهی حضرت استاد شوشتری، با نام عالِمِ ربّانی حضرت آیتالله ناصری دولتآبادی آشنا شدم؛ لذا در مواقع مختلف فرصت را غنیمت شمرده و گاهی در دولتآباد، گاه در مدرسهی «نیم آورد» و گهگاه در جلسات درس و سرانجام در منزلشان اصفهان مشرّف میشدم و از بیاناتِ گهربارشان نهایت استفاده را ـ انشاءالله ـ میکردم. از جمله بیانات ایشان که به خاطر سپرده و اَحیاناَ یادداشت کردهام، چُنین است.
راه ملاقات امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
میفرمود:
در مسجد سهله در ایّام نوجوانی، مرحوم شیخ محمّد کوفی را تقریباً اواخر عمرشان زیارت کردم. جلو رفتم و از ایشان خواستم که: بفرمایید چکار کنیم خدمت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف برسیم؟ آن مرحوم فرمود: باتقوا باشید؛ باتقوا باشید.
کوهِ توحید و امام خمینی
میفرمود:
استاد ما مرحوم آیتالله حاج شیخ عبّاس قوچانی وصیِّ مرحوم آیتالله آقا سیّدعلی قاضی میفرمود: در نجف اشرف با مرحوم قاضی جلساتی داشتیم و غالباً افراد با هماهنگی وارد محفل میشدند و همدیگر را هم میشناختیم. در یک جلسه ناگهان دیدیم سیّدِ جوانی وارد شد. مرحوم قاضی، بحث را قطع کرد و احترام زیادی به سیّد جوان نمود و به او فرمود:
آقا سیّد روحالله! در مقابل سلطانِ جور و دولتِ ظالم باید ایستاد، باید مقاومت کرد، باید با جهل مبارزه کرد. این در حالی بود که هنوز زمزمهای از انقلاب امام نبود.
مرحوم آیتالله قوچانی فرموده بود: ما خیلی آن روز تعجّب کردیم، ولی بعد از سالهای زیاد و پس از انقلاب فهمیدیم که مرحوم قاضی، آن روز از چه جهت آن حرفها را زد و به امام اَدای احترام کرد. ضمناً حضرت امام نیز بسیار از ایشان با تجلیل نام میبُرد و میفرمود: «قاضی، کوهی بود از عظمت و مقامِ توحید».
صدایی از قبر
میفرمود:
اوّلین بار وقتی رفتم زیارت مزارِ نورانی عالِم عارف، مرحوم آیتالله آقای حاج سیّدعلی آقا قاضی، صدایی از قبر مطهّر شنیدم که گفت: عاشَ سَعیداً وَ ماتَ سَعیداً.
عَبْدی اَطِعْنی
میفرمود:
زمانی که در نجف بودیم، یک حمّال در آنجا بود که اخلاق عجیبی داشت. انسانِ بزرگی بود و حرفهای بزرگی هم میزد. همین حمّال یک روز که از یکی از محلاّت نجف اشرف عبور میکند، در همان محلّه بچّهی کوچکی همراه مادرش به پشت بام برای پهنکردن لباس رفته بود، متأسّفانه [بدبختانه] به محض غفلت مادر، بچّه از بالای بام سقوط میکند. تمام اطرافیانْ حیرتزده به بچّه نگاه میکنند، تا همین آقا دستهایش را بلند میکند و میگوید: خدایا! نگهشدار (نگه دارش). کودک به آرامی پس از گفتن این حرف ـ با اینکه معلّق بین آسمان و زمین است ـ به پایین میآید و مَردم دورِ ایشان جمع میشوند.
آقا! چه شد؟ شما که هستید؟ جواب میدهد: من همان حمّال خودتان هستم. پرسیدند: چگونه به این مقام رسیدی؟
گفت: فقط تا حال هر چه خدا گفته، بنده گفتم: چشم. حالا بنده چیزی گفتم و خدا گوش داد و دعایم را مستجاب کرد.
ما صاحب داریم
میفرمود:
در یکی از مدارس اصفهان، یک از اهالی اطرافِ خمینیشهر[12] برای تحصیل علوم دینی به اصفهان میآید. ابتدای سال ـ مصادف با ایّام عید ـ که تمام طلبهها به منازل و مناطقشان میروند، او در مدرسه میمانَد. چند روز که در مدرسه میمانَد، هم پول تمام میکند و هم غذا و هم نفت و زغال، [ولی] با همهی سختیها صبر میکند. در همان ایّام پدرش از روستا به دیدن پسرش میآید، امّا وقتی وضع سختِ پسر را میبیند، ناراحت میشود؛ شروع به داد و فریاد میکند و میگوید: من خیال میکردم اینجا صاحب دارد، نمیدانستم بیصاحب است! فردا جمع کُن، بِرَویم روستا.
پسر هم حرفی نمیزند و لباسهای گِلْ مالیده شدهی پدرش را پاک میکند. همینطور بدون هیچ پذیرایی، روز را با ناراحتی پشت سر میگذارند تا اینکه اوایل شب کسی درِ مدرسه را میزند. تعجّب میکند! خدایا! این وقتِ شب کیست؟ چه کسی درِ مدرسه را میزند؟ پسر هم با عجله پشتِ در میآید و به کوبندهی در میگوید: خادمِ مدرسه، در را بسته و کلید را هم با خودش برده است. کوبندهی در میگوید: کلید فلان جاست؛ بیاور و در را باز کن. طبق دستور کلید را میآورَد و در را باز میکند. آقای خوش سیمایی بیرونِ در ایستاده، مقداری پول و چند قُرص نان به پسر میدهد و میفرماید: شمع و کبریت هم فلان مکان است؛ برو روشن کن. زغال و خاکستر هم در آنجاست. بقیّهی وسایل را هم حواله کردهام برایتان بیاورند و برو به پدرت بگو: «ما صاحب داریم».
پسر، وسایل را میگیرد و تشکّر میکند و در حال رفتن به حجره از خود میپرسد: این آقا، که بود؟! برای شناختنِ آن فرد دوان دوان به بیرون مدرسه میرود، ولی با کمال تعجّب کسی را نمیبیند و با اینکه زمین از برف سفید شده است، حتّا جای پای او را هم روی برفها نمیبیند. با چهرهای گریان به حجره میآید. پدرش علّت گریه را جویا میشود و وقتی از جریان اطّلاع پیدا میکند، سخت متأثّر و گریان میشود و از کارِ خود استغفار میکند و پسر را هم تشویق به ماندن در حوزه میکند. و متوجّه میشوند که حضرت ولیّ الله الاعظم مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف عنایت فرمودهاند[13].
توسّل مرحوم شیخ جواد، خادمِ مسجد سهله
میفرمود:
یکی از دوستان ما که سالیانی چند در نجف اشرف با او رفاقتی عمیق داشتیم، مردی متّقی و زاهد بود شیخ جواد نام، که متولّی مسجد سهله و عمری را در خدمت به این مسجد مقدّس گذرانیده بود. او خانهای گِلین کنارِ مسجد سهله داشت و با خانواده و مادرش در آن میزیست. شیخ جواد ثروتی میانهحال داشت، امّا بسیار به محتاجان کمک میکرد و هماره برای آنان کیسهای گشاده داشت.
شیخ جواد رحمت الله علیه، خود تعریف میکرد: عصر یک روز برای عبادت به مسجد کوفه رفتم و پاسی از شبْ گذشته به مسجد سهله بازگشتم. فاصلهی میانه این دو مسجد تقریباً سه کیلومتر است، و اگرچه امروزه در میان این دو مسجد راهی ساختهاند و در آبادانیِ آن تلاش کردهاند، در آن دوران فاصله میان این دو مسجد سراسر بیابان بود، و هیچ آبادیای در آن به چشم نمیخورد.
شیخ جواد تعریف میکرد: آن شب، خسته از طول راه به مسجد رسیدم. درِ مسجد بسته بود و هیچکس در آن اقامت نداشت. پس به سوی خانهی خود روانه شدم و با خستگیِ بسیار در را کوبیدم. مادرم نیز به استقبال من آمد و با تعجّب دید که هیچگونه موادّ خوراکی در دست ندارم! چه آن شب، چیزی در خانه موجود نبود و مادرم پنداشته بود من غذایی فراهم میکنم و به خانه میآورم. امّا چون دستان خالی مرا دید، با تعجّب پرسید: جواد! برای خانه چه تهیّه کردهای؟ ما که چیزی نداریم با آن شام تهیّه کنیم! نَه آردی، نَه برنجی و نَه روغنی!
من که شگفتزده شده بودم، پرسیدم: پس چرا به من اطّلاع ندادید از کوفه چیزی تهیّه کنم و به خانه آورم؟
مادرم که پنداشته بود همسرم مرا خبر کرده است، دریافت که نَه او و نَه همسرم هیچ یک سخن از تهیّهی لوازم منزل با من نگفته است. در آن لحظات، چهار ساعت از شبْ گذشته بود و منْ خسته و افسرده در میان چهارچوبِ در ایستاده بودم؛ زیرا، نَه میتوانستم در آن وقت شب به کوفه بازگردم، و نَه به خانه بروم و شاهد چهرهی گرسنهی فرزندان و همسرم باشم.
مادرم نیز اندیشهای کرد و مرا به مسجد فرستاد تا آن شب را گرسنه بخوابم، و خود برعهده گرفت که فرزندانم را نیز با حیلهای آرام کند تا بخوابند، و به همسرم نیز شرح واقعه را اطّلاع دهد؛ به این امید که فردای آن روز غذایی تهیّه کنم و به منزل آورم. من نیز که اگر چه پول همراه داشتم، نمیتوانستم در آن وقت شب به سوی کوفه بروم، نالان رو به مسجد سهله نهادم؛ در را گشودم و به سوی مقام امام صادق علیه السلام در مقابل مقام حضرت ولیّ عصر عج الله تعالی فرجه الشریف رفتم. در آنجا دو رکعت نماز گزاردم و نالهی «یابن الحسن» سر دادم. مقام امام صادق علیه السلام مقامی است که اگر کسی دورکعت نماز در آن بخوانَد و حاجت خود را از خدا بطلبد، بدون تردید حاجتْ روا میشود. ازین رو بعد از نماز، افسرده نشستم و به یاد ولیّ عصر عج الله تعالی فرجه الشریف ناله سر دادم؛ تصوّر چهرهی کودکان گرسنهام سخت آزارم میداد. در این حال از آن حضرت میخواستم که لطفی کنند و غذای امشب فرزندانم را خود به عهده گیرند.
ناگاه عربی بلندقامت از درِ مسجد به سوی من آمد. من نیز که در حالت ناراحتی بودم، توجّهی به او نکردم و با خود اندیشیدم حتماً یکی از زائران مسجد است که درِ مسجد را نواخته، امّا من متوجّه نشدهام، ازین رو به منزلم مراجعه کرده و مادرم درِ مسجد را برایش گشوده است. در این افکار بودم که مرد به من نزدیک شد و بقچهای را کنارم نهاد و گویا آن را به امانت به من سپرد و خود به سوی مقام امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف رهسپار شد.
در آن لحظات، من نَه به چهرهاش نگریستم و نَه به حرفش توجّه کردم. امّا چون زمانی گذشت، به دنبال آن مرد حرکت کردم؛ چون خسته بودم و میخواستم ظرف امانتی را به او بازگردانم و خود استراحت کنم. به این مقصود به تمام زوایای مسجد سرکشیدم، امّا هیچکس را نیافتم! ناگهان به یاد آوردم که او، آن بسته را نَه به امانت، که به عنوانِ هدیه به من سپرده؛ زیرا فرموده بود: هذا اِلَیْکَ.
آنگاه فهمیدم ایشان خودِ حضرت بوده و غذای امشب ما را فراهم کردهاند! پس بقچه را گشودم و آن را سرشار از برنج و خورشی گرم یافتم. با شادمانی آن را برگرفتم و به منزل رفتم. مادرم که تازه از خواباندن فرزندانم فارغ شده بود، با نگرانی مرا دعوت به سکوت میکرد تا آنان بیدار نشوند. واقعه را به اطّلاعش رساندم و از او خواستم بچّهها را بیدار کند؛ چه آن غذا را حضرت ولیّ عصر عج الله تعالی فرجه الشریف خود عنایت کرده و برای ما فرستاده بودند[14].
جامی از جمکران
میفرمود:
یکی از دوستان ما، طالب بود به محضر ولیّ عصر عج الله تعالی فرجه الشریف باریابد؛ ازین رو مدّتها در پیِ آن بود تا مقدّمات تشرّف را فراهم آوَرَد. سرانجام، روزی به دلالتِ کسی به مسجد جمکران رفت تا به حضرت متوسّل شود و از فیض حضور مستقیم ایشان بهره بَرَد. به همین علّت آنگونه که خود تعریف میکرد، صبحگاه یک روز به آن مسجد مقدّس مُشرّف میشود. بیرون مسجد، توسّلی پیدا میکند و سپس، عبای خود را پهن میکند و به قرائت نماز منسوب به حضرت جعفر طیّار علیه السلام میایستد.
در این حال پیرمردی را مشاهده میکند که در حال قدم زدن، به او مینگرد. دوست ما به خیال اینکه او از سادات است و شاید حاجتی داشته باشد که بتواند او را راهنمایی کند، در خواندن نماز تسریع میکند؛ تا به کمک پیرمرد بشتابد. در این حال، آن مرد به دوست ما نزدیک میشود، سلام میکند و از او میپرسد: شما برای چه به اینجا مُشرَّف شدهاید؟
دوست ما جواب میدهد: حاجتی داشتهام، آمدهام اعمالی انجام دَهَم تا به آن حاجات نایل شَوَم.
ـ خوب! خسته شدهاید، بیایید اینجا یک فنجان چای بخورید!
دوست ما میگفت: من نیز فنجانی چای در کنار آن آقا نوشیدم و از ایشان پرسیدم: شما چای نمیخورید؟
فرمود: نَه!
ـ میخواهید به قم مُشرّف شَوید؟
ـ بله! میآیم.
ـ پس با هم همراه شَویم.
ازین رو با وسیلهی نقلیّه به سوی قم حرکت کردیم. چون رویِ صندلی خودرو قرار گرفتیم، من به آن آقا به شدّت احساس علاقه میکردم؛ ازین رو وقتی دست در جیب لباس خود کردم تا سیگاری استعمال کنم، و ایشان مرا از این کار بازداشتند، به راحتی پذیرفتم و از استعمال آن منصرف شدم.
در بین راه با ایشان صحبتهایی کردم، از آن جمله از مسایلی که تنها من و خانوادهام از آن اطّلاع داشتیم، صحبت کرد و سپس فرمود: تو به واسطهی تحمّل این سختیها به این مقام رسیدهای.
امّا من هیچ از شنیدن این سخن تعجّب نکردم و به معنای سخنِ این مقام توجّه نکردم.
ایشان در طول راه به بعضی از ساختمانها اشاره میکردند و میگفتند: این ساختمانها متعلّق به ماست، به زودی اینها را از دست غاصبانش بیرون خواهیم آورد!
به هر حال چون به قم رسیدیم، فرمود: برو آن مُهر و تسبیحی را که فُلان شخص به شما هدیه کرده است، همراه خود بردار، تا به حرم مشرّف شَویم. من نیز باز بدون آنکه از این مطلب تعجّب کنم، به منزل رفتم و آن مُهر و تسبیح را برداشتم و همراهِ ایشان به مسجد اعظم مُشرَّف شدیم. چون به مسجد رسیدیم، ابتدای اذان ظهر بود. در مسجد، نماز جماعتی اقامه میشد؛ امّا آن آقا در صفوف جماعت شرکت نکرد. ازین رو از ایشان پرسیدم: شما در جماعت شرکت نمیکنید؟
و او فرمود: خیر! هنوز ظهر نشده است.
بعد از آن دقایقی گذشت و ایشان فرمودند: حالا ظهر شد. بعد برخاستند و به نماز ایستادند. من هم بدون توجّه، به ایشان اقتدا کردم و عجیب اینکه در طول نماز، حالات غریبی در خود مییافتم و حقایقی را مشاهده میکردم که هیچگاه نمونهاش را در خود سراغ نداشتم! در نماز بدون اختیار میگریستم و اشک از چشمانم فَوَران میکرد.
بعد از خواندن نماز ظهر، از ایشان خواستم نماز عصر را نیز به جماعت بخوانیم؛ امّا فرمودند: نماز عصر را عصر میخوانیم. آنگاه فرمودند: به زیارت عمّهام حضرت معصومه سلام الله علیها بِرَویم؛ امّا من باز از این سخن، پی به مطلب خاصّی نبردم.
از آنجا به کفشداری حرم رفتیم و من کفشها و کلاهم را به کفشدار سپردم. آن آقا هم نعلین خود را به کفشداری دادند و فرمودند: این نعلینها را رویِ کلاه آن آقا بگذارید. من از این سخن اندکی ناراحت شدم، ولی به هر حال چیزی اظهار نکردم.
در حرم از ایشان خواستم به خواندن زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها مشغول شَوَم، که پذیرفتند. من میخواندم و ایشان نیز همراهم میخواندند، امّا در حین خواندن زیارت، سخت منقلب بودند و حالتی عجیب از ایشان ظاهر میشد. پس از زیارت فرمودند: برو نمازی بخوان. و من اطاعت کردم و مشغول نماز شدم. در بین نماز این فکر به اندیشهام خطور کرد که این آقا کیست؟ چطور از مشکلات من خبر دارد؟ و نیز از مُهر و تسبیحی که آن دوست به من هدیه کرده، آگاه است؟ او که فرمود: به زیارت عمّهام بِرَویم. چه منظوری از این سخن داشت؟
کم کم فهمیدم که ایشان خودِ... از این رو نماز را به سرعت به پایان بردم و به کفشداری مراجعه کردم تا ببینم آن آقا هنوز در حرم هستند، یا از آن خارج شدهاند؟ امّا صد افسوس که نعلینهای خود را گرفته و رفته بود.
شیخ حسین
در خراسان، شیخی حسین نام، سخت به ولیّ عصر عج الله تعالی فرجه الشریف علاقهمند بود. او از شدّت این علاقه، پیاپی حضرت صاحبالزّمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را یاد میکرد؛ ازین رو او را شیخ حسین صاحبالزّمانی میخواندند.
شیخ، مرتبهای بدون آنکه دوستی نزدیک داشته باشد، همراهِ کاروانی ناآشنا به حج مُشرّف شد. امّا در این سفر، روزی متوجّه میشود که همهی پولش را دزدیدهاند. در این حال، وحشتِ غربت و تهیدستی سخت بر او فشار میآورد؛ از این رو به مسجدالحرام میشتابد و اندوه دل با خداوند متعال باز میگوید.
شیخ حسین در این نالهها از حضرت حق شکایت میکند که: خدایا! با وجود ثروتمندانِ بسیاری که به مکّه میشتابند، چرا باید اندوختهی ناچیز منِ ضعیف را بربایند؟ منِ تنها، که دوستی نیز همراه ندارم. اکنون چگونه با این وضعیّت به سر بَرَم؟
در این حال آقایی را میبیند که نزدیک میشود، و چون به وی میرسد، میپرسد: شیخ حسین! چه میگویی؟
شیخ حسین با دلِ تنگ پاسخ میدهد:
هیچ! این مقدار افراد ثروتمند و متمکّن از همهی نقاط جهان اسلام در این شهر به سر میبَرَند، امّا تنها اندوختهی ناچیز من به سرقت میرود!
آقا، پاسخ میدهد:
«اینگونه نیست! اموال بسیاری از مردم به سرقت رفته است؛ نگران نباش! خداوند مهربان است».
شیخ حسین، با دلتنگی پاسخ میدهد: آقا! بگذارید به دردم برسم و با خدای خودم صحبت کنم.
آقا میفرماید:
«فعلاً مشغول طواف شَویم؛ خداوند بزرگ است و خود مشکلات را مرتفع میسازد».
شیخ حسین هم بیاختیار همراه ایشان به طواف میپردازد. پس از دو دور، آقا به ایشان میفرمایند: شیخ حسین! اِحرامت را بگیر. شیخ، دامنهی اِحرام را به سوی ایشان دراز میکند. ایشان هم مقداری پول در آن میریزند و میفرمایند: اینها را خرجِ راه کُن تا به عراق برسی؛ آنجا از نظر مادّی وضع مناسبی پیدا میکنی و به سلامت به خراسان میروی.
در این حال یکی از سکّهها ناگهان بر زمین میافتد و شیخ، برای برداشتن آن خَم میشود؛ و چون سر بر میدارد هیچکس را در مقابل خود نمیبیند! شیخ به شدّت آشفته میشود. زمانی را به گریه میگذرانَد و از آنچه بر زبان آورده بود، استغفار میکند.
او در مسیرِ بازگشت، به عراق رفت و با ثروتی که آن شخص به او وعده داده بود، به خراسان بازگشت.[15]
منبع: کتاب فیض حضور، تالیف حجت الاسلام سیدعباس موسوی مطلق، صفحه 203 الی 221
پی نوشت ها
[1] . حکیمِ عارف بزرگوار، و فیلسوف علی الاطلاق، مرحوم آخوند ملّا محمّد کاشی، تقریباً هشتاد و چهار سال مجرّد زیسته و شنبه 20 شعبان 1333 وفات یافته، در تخت فولاد، جَنب لسان الارض مدفون گردید. عبارت لوح قبرش: فَقیرُ الحَق، اَضعَف خَلْق الله، آخوند ملّا محمّد کاشانی.
[2] . از بزرگانِ حکیمان و متألّهان و فیلسوفان، که عمری به قناعت و تجرّد زیست و تا واپسین روزِ حیات، لباس ایلیِ خویش را تغییر نداد، و به عبا و عمامه مُلبّس نشد. وی مؤلّفِ شرحی است بر نهجالبلاغه، و اَشعاری دارد (1223 – 1328 ق).
[3] . عالِم عابد زاهد، حکیم فقیه، و از مدرّسان معروف اصفهان (1297 – 1396 ق)؛ ر.ک: دانشمندان و بزرگان اصفهان، مرحوم مصلح الدّین مهدوی، ج 2، ص 1061.
[4] . فرزند عارف بزرگ: آیتالله سیّد مرتضی کشمیری.
[5] . وصیّ مرحوم علّامه قاضی.
[6] . که آیتالله ناصری، گذشته از استفاده از تعالیم ایشان، با شماری از یارانشان: علّامه طباطبایی و حاج عبدالزّهراء گرعاوی نیز به واسطهی همین مجالس آشنا گردید.
[7] . دوستیِ دیرین میانِ اینان از دوران اقامت در نجف اشرف برقرار بود.
[8] . میان این دو بزرگمرد، عقد اخوّتی بسته شد؛ به همین رویْ تا پایان عمر جناب مولوی، هرگز یکدیگر را فراموش نکردند.
[9] . به فرمانِ استادش: مرحوم آیتالله کشمیری.
[10] . درس تفسیر، سالیان دراز در حوزهی علمیّهی این شهر برقرار است.
[11] . آب حیات (مجموعهی سخنرانیهای حضرت آیتالله ناصری دربارهی حضرت بقیّة الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف)، از: سخنِ بازنویس (مجید هادیزاده – 1384/9/4)، ص 19 – 22؛ با تلخیص و اندکی تصرّف.
[12] . سِده (= سه دِه).
[13] . این قضیّه ظاهراً هم برای مرحوم آقا سیّد علی دولتآبادی، نَقل شد و هم برای مرحوم آیتالله سیّد ابوالحسن اصفهانی، که البتّه بعید نیست برای هر دو بزرگوار چُنین جریانی با تفاوتهای جزئی پیش آمده باشد. مرحوم آیتالله آخوند ملّا علی معصومی همدانی نیز این حکایت را - بدون اشاره به ناِم مدرسه و... - باز فرموده است؛ ر.ک: صدو بیست حدیث، احمد رحمانی همدانی، ص 47.
[14] . این حکایت و دو حکایت بعدی را از کتاب آب حیات که کاملتر به نظر میرسید؛ نَقل کردم.
[15] . آبِ حیات، گفتار هشتم، حکایت دوم، چهاردهم و پانزدهم؛ با تلخیص و تصرّف.