زادروز: 1294 | 1333ه.ق
محل تولد: همدان
وفات: 7 دی 1381 | 23 شوال 1423ه.ق
آرامگاه: قم
دین: اسلام
مذهب: تشیع

آیت‌الله حاج شیخ محمد متّقی همدانی

عالِمِ متّقی مرحوم آیت‌الله متّقی همدانی

 حجت الاسلام سید عباس موسوی مطلق:

 زندگی‌نامه کوتاه

چهارمین فرزند محمّدتقی همدانی، عصرِ جمعه 20 رجب 1333[1] در یکی از محلّه‌های همدان متولّد شد. پدرش از کاسبان معروف شهر، و مادرش دختر یکی از تاجران همدان و زَنی مومن و صالح بود. محمّد در هشت‌سالگی مادرش را از دست داد.

در همان ایّام به مکتب‌خانه راه یافت و در 4 سال، خواندن قرآن، گلستان سعدی و خوشنویسی را آموخت. سپس تا نوزده سالگی، در بازار، شاگردی کرد. از دست‌نوشت‌های ایشان برمی‌آید که دوران سطح را در قم گذراند و پس از وفات شیخ عبدالکریم حائری در 1315 شمسی به همدان بازگشت.

آخوند مُلّا علی همدانی[2]، آقا میرزا محمّد ثابتی[3] و... از جمله استادان سطح او در همدان بودند؛ و آیت‌الله آقا میرزامحمّدباقر آشتیانی[4]، آقا شیخ محمّدتقی آملی[5]، و شیخ محمّدرضا تنکابنی[6]، برخی استادانش در مدرسه‌ی «مرویِ» تهران.

در سال 1330 شمسی به حوزه‌ی علمیّه‌ی قم، که زیر نظر آیت‌الله بروجردی (متوفّای 1380 ق) اداره می‌شد، بازگشت و حدود دَه سال در مجلس درس آن بزرگوار حضور یافت. از دیگر استادان وی می‌توان به آیت‌الله شیخ محمّدعلی اراکی (متوفّای 1415 ق)، آیت‌الله آقا شیخ عبدالنّبی اراکی (متوفای 1387 ق) و آیت‌الله سیّد محمّدرضا گلپایگانی (متوفّای 1414 ق) اشاره کرد.

آقای متّقی در سال 1330 (36 سالگی) با دختر محمّدابراهیم کاظمی قزوینی - از تاجران معروف و متدیّن تهران - ازدواج کرد، که حاصل آن، در 34 سال زندگی ساده و باصفا 6 فرزند (4 پسر و 2 دختر) بود[7].

آقای متّقی در قم، در درس‌های خصوصی آیت‌الله سیّدحسن فرید اراکی[8] حاضر شد و با شیخ عبّاس تهرانی[9]، ارتباط و مراوده داشت. وی حدود 34 سال[10] به طور مداوم در مسجد «فرهنگ» قم، اقامه‌ی نماز جماعت کرد و مسجد وی، از کانون‌های مخفی مبارزه با طاغوت به شمار می‌رفت و آیت‌الله متّقی خود، به عنوان یکی از یاران گمنام امام خمینی فعّالیّت‌های تبلیغی و سیاسی می‌کرد[11].

سرانجام این آیت حق، آیینه‌ی اخلاص، عالِمِ شهیدپرور، عاشقِ عبادت و منادیِ توحید، بر اثر بیماری در 87 سالگی[12]، دعوت حق را اجابت کرد و به جوارِ ملکوتیان پیوست. مراسم تشییع جنازه‌ی وی با شُکوه فراوان برگزار شد. آیت‌الله لطف‌الله صافی گلپایگانی بر پیکر وی نماز گزارد و سپس در مقبره‌ی خانوادگی‌اش (قسمتِ جنوبیِ باغ بهشت قم) [13] آرام گرفت[14].

یکی از ماجراهای مهم در زندگی آیت‌الله متّقی همدانی حکایت توسّل ایشان به حضرت مهدی عجل الله فرجه الشریف در تاریخ 1355/11/19 (شب جمعه 22 صَفَر 1397) و جریان بهبود همسر ایشان است که آیت‌الله اراکی، آن را در خطبه‌ی نماز جمعه‌ی خویش که قبل از انقلاب در مسجد امام حسن عسکری علیه السلام اقامه می‌شد، بیان کرد. با پخش این خبر، فراوانی از مَردم، و حتّا مراجع تقلیدِ وقت، آیات عظام: گلپایگانی، نجفی مرعشی، مرتضی حائری و... با همسر ایشان ملاقات کردند و هدایایی به او دادند. حضرت استاد، حجّت‌الاسلام والمسلمین حاج شیخ محمود مهدی‌پور - دامت برکاته - در نماز جمعه‌ی مزبور، این حکایت را از زبان آیت‌الله اراکی شنیده، به پیشنهاد ایشان، در تابستان 1387 شمسی، داستان مزبور را استاد مهدی خلیلیان (م. طلوع) در قالب نوشتاری زیبا با عنوان «شبِ آفتابی[15]» بازنویسی کرده و در نشریّه‌ی فرهنگ کوثر منتشر ساخت.

پیرمرد، حالِ خوشی نداشت. چهره‌ی لاغر و تکیده‌ی همسرش لحظه‌ای از جلوِ چشم‌هایش دور نمی‌شد. به هر دری زده بودند، امّا بی‌فایده بود. پزشکان هم، امید چندانی نداشتند. مَرد با خود می‌اندیشید خُب! مادر است؛ اگر من هم جای او بودم... .

ناخودآگاه، اشک از دیدگانش سرازیر شد. بر بالین زن رفت، ولی طاقت نیاورد و فوراً خارج شد. در دلش آشوبی برپا بود. نمی‌توانست دست رویِ دست بگذارد. باید کاری می‌کرد. کاش آن روزِ شُوم هرگز از راه نمی‌رسید؛ روزی که علی و حسین، در یک لحظه از فرازِ کوه‌ها برای همیشه پرواز کردند[16].

نمی‌دانست برای کدام اندوهش بگرید. فکر می‌کرد با گذشتِ زمان، همه چیز دُرُست می‌شود، امّا شاید دو سال، زمانِ زیادی نبود! دست کم برای مادری که لحظه لحظه در خانه، جایِ پسران جوان و معصومش را خالی می‌دید.

با خودش زمزمه کرد:

مگر آن‌ها چه گناهی کرده بودند؟!

امّا نَه! خیالش از بابت آنان راحت بود؛ از تَهِ دل!

شب بود، و ستاره‌ها بودند و نبودند. از جا برخاست. دلش آرام و قرار نداشت. یادش آمد شبِ جمعه است؛ شبِ دعا و توسّل. نباید فرصت را از دست داد، و... نداد!

لبخندی بر گوشه‌ی لب‌هایش نقش بست؛ باید زودتر دست به کار می‌شد. نمی‌دانست از کجا شروع کند. در اتاقش قدم می‌زد. ناگهان ایستاد. انگار دخترِ خُردسالش را می‌دید:

- بابا! برام قصّه می‌گی؟

- چه قصّه‌ای؟

- اونایی که امام زمانو دیدن!

پیرمرد رفت، تا کتابی بیاورَد؛

- حالا هر شب، یه قصّه‌ی خوب برات می‌گم؛ زهرا خانم[17]!

هنوز به قفسه‌ی کتاب‌ها نرسیده بود، که برگشت. دستی به چشم‌های خود کشید و دلش لرزید. اشک از دیدگانش جاری شد. هیچ‌کس در اتاق نبود. پاهایش توان نداشتند. آرام بر زمین نشست. یادش آمد یک‌ماه پیش، دختر کوچکش از او خواسته بود تا قصّه‌ی کسانی که امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را دیده بودند، برایش تعریف کُنَد. پیرمرد، هرگز این حکایت‌ها را فراموش نکرده بود.

قرآن را باز کرد و مشغول قرائت شد. دعاهای شبِ جمعه را خواند، ولی هنوز بیتاب بود؛

خُب! من هم مثلِ همه‌ی مَردم به آقا، متوسّل می‌شوم... امّا نَه! آخِر به چه رویی درِ خانه‌ی مولا را بزنم. من...!

به جایِ خالی دخترش نگاه کرد. فکری به نظرش رسید. رویَش را به سمتِ قبله برگرداند:

- خدایا! تو مقلّب‌القلوبی؛ اجازه بفرما تا آقا به دادِ گرفتاران برسد.

صدایی ضعیف از طبقه‌ی پایین به گوش می‌رسید. همسر و بستگانش هم که می‌خواستند صبح جمعه برای معالجه، او را به تهران منتقل کنند، دعا می‌کردند. صدای همسرش را شناخت. انگار نَه انگار که سکته کرده بود و نمی‌توانست تکان بخورد! حالا دیگر خودش را تنها نمی‌دید؛ هر چند در خلوت تنهایی‌اش به کنجی خزیده بود. پلک‌هایش سنگین شد، امّا در صحنِ دلش، شوقی شگرف موج می‌زد. در دلِ آن شبِ بلند و سردِ زمستانی با خود نجوا کرد:

ذرّه ذرّه آب شد دلم، ببین

قطره قطره می‌چکد زِ گونه‌ام[18]

مثل هر شب، ساعتی پیش از اذان برخاست. امّا نَه! انگار آن سَحَر، صفایی دیگر داشت. صدایی به گوشش رسید. در اتاقِ همسرش همهمه‌ای برپا بود. دلش گرفت. ناگهان سر و صداها خوابید. دیگر وقتِ خواب نبود. آن شب همه‌چیز برای اتّفاقی بزرگ آماده بود. سکوت بود و دعا؛ عشق بود و خدا. پیرمرد مشغول توسّل شد. انگار در و دیوار، همزبانی‌اش می‌کردند. شِفای همسرش را از خداوند خواست. همزمان با آوای ملکوتی اذان، از پلّه‌ها پایین رفت. دخترش را دید که در حیاط قدم می‌زد. می‌خندید. از خوش‌حالی در پوستش نمی‌گنجید. دختر جلو آمد و نَفَس زنان گفت:

- آقا! مادرم را شِفا دادند!

پیرمرد با تعجّب پرسید:

- چه کسی؟

- مادرم یک ساعت پیش، ما را بیدار کرد. دائماً می‌گفت: «آقا را بدرقه کنید!» وقتی خودم را به او رساندم، جلوِ درِ حیاط بود و به ما اعتراض می‌کرد؛ «هرچه خواستم شما را بیدار کُنَم، تکان نخوردید»!

- خودش بلند شد؟ چطوری؟!

- بله، خودم دیدم. نزدیکِ درِ حیاط پرسیدم: آن آقا، کی بود که ما را برای بدرقه‌اش صدا زدید؟ جواب داد: سیّدی بود، نَه پیر و نَه جوان، که در کسوتِ اهل علم، به بالینم آمد و گفت:

- برخیز!

گفتم:

- نمی‌توانم.

بار دیگر با لحن تندتری گفت:

- گریه نَکُن. برخیز؛ خداوند شِفایت داد.

و من برخاستم؛ امّا چون شما خواب بودید، خودم رفتم دنبالِ آقا!»

*

زن از شوق می‌گریست. دیگر از هیچ‌چیز رنج نمی‌کشید. چشمِ راستش هم که کم‌بینا شده بود، همه‌جا را به‌خوبی می‌دید. بَعد از چهار روز، احساسِ گرسنگی می‌کرد. لیوانی شیر برایش آوردند. سرکشید. رنگ و رویَش بازتر شد. نگاهش که به داروها افتاد، لبخندی زد و گفت:

- دیگر آن‌ها را نمی‌خورم! آقا، دستور داده!

در قم، هیاهویی برپا بود. همه برای دیدن خانم می‌آمدند؛ آیت‌الله مرعشی نجفی، آیت‌الله گلپایگانی و... نیز آمدند. آیت‌الله اراکی هم حکایت شِفای او را در خطبه‌های نمازجمعه، برای مَردم گفت.

شیخ محمّدِ متّقی به شکرانه‌ی این معجزه، در ایّام فاطمیّه‌ی همان سال، مجلسی در منزل خویش برپا کرد که پیر و جوان در آن حضور یافتند. پزشکان نیز مبهوت از این حکایتِ عجیب، آن را معجزه‌ای آشکار خواندند؛ درمانی غیرعادی که پس از یک‌ماه، مُنجر به درمان روماتیسم خانم هم گردید، و دیگر بار، شگفتیِ همگان را برانگیخت.

دیگر هیچ‌چیز، شیخ را پریشان نمی‌کرد؛ حتّا سال‌ها بَعد، مصطفایش را نیز راهیِ جبهه کرد و پس از شهادتش، سَجده‌ی شُکر به‌جا آورد. او خود را مرهونِ آن رازِ شیرین می‌دانست؛ رازِ آن شبِ بلندِ زمستانی؛ رازی که همواره خشنودش می‌کرد و خاطره‌ی آن شبِ آفتابی را به یادش می‌آورد.

یک ملاقات بیش نبود

توفیق یک ملاقات بیش‌تر با عالِمِ جلیل‌القدر حضرت آیت‌الله مرحوم متّقی همدانی برایم صورت نگرفت که آن هم به سفارش عالِمِ ربّانی، مرحوم آیت‌الله شیخ تقی انصاری همدانی بود. در همان جلسه‌ی اوّل به چند سفارش بنده نمود:

1. نماز اوّل وقت؛

2. توسّل علی‌الدّوام به حضرت ولیّ عصر ـ روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداه ـ ؛

3. خوب درس‌خواندن؛

4. استادِ خوب برگزیدن؛

5. برای رفع مشکلات، توسّل و اقامه‌ی عزای حضرت زهرا سلام الله علیها و اولادش خصوصاً حضرت سیّدالشّهدا علیه السلام بسیار مجرّب است.

6 . توفیق زیارت جمکران را از خود سلب نکنید؛ زیرا این مسجد مورد توجّه حضرت بقيّةالله، امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است.

 

منبع: کتاب فیض حضور، تالیف حجت الاسلام سیدعباس موسوی مطلق، صفحه 189 الی 201

پی نوشت ها

[1] . پانزده خرداد 1294.

[2] . متوفّای 1397 ق، که حوزه‌ی علمیّه‌ی همدان زیر نظرِ ایشان اداره می‌شد.

[3] . متوفّای 1365 ق.

[4] . متوفّای 1404 ق.

[5] . متوفّای 1391 ق.

[6] . درگذشته‌ی 1385 ق.

[7] . سه فرزند ایشان (علی و حسین در 1352/10/13به دست ساواک، و مصطفی در عملیّات خیبر 1362/12/12) به شهادت رسیدند.

[8] . متوفّای 1391 ق.

[9] . متوفّای 1358 ق، از شاگردان و تربیت‌یافتگان آیت‌الله میرزاجواد ملکی تبریزی.

[10] . 1347 - 1381 ش.

[11] . ر.ک: مجموعه‌ی اَسناد انقلاب اسلامی، ج 3، ص 155. همچنین آقای حاج‌محمّد شجاع‌فرد، نقل می‌کند: آیت‌الله متّقی در طول بیش از سی‌سال اقامه‌ی نماز جماعت، از کسی هدیه یا وجهی دریافت نکرد. او حتّا برای پرداختِ هزینه‌های جاریِ مسجد و فقیرانی که به آن‌جا مراجعه می‌کردند، قبل از دیگران کمک می‌کرد؛ ستارگان حرم، ج 20، ص 113.

[12] . 1381/10/7، برابر با 23 شوّال 1423.

[13] . مقابل گلزار شهیدان علی‌بن‌جعفر علیه السلام .

[14] . برگرفته از: ستارگان حرم، ج 20، ص 97 - 127؛ به قلم حبیب‌الله سلمانی آرانی؛ با تلخیص و تصرّف.

[15] . فرهنگ کوثر، سال یازدهم، تابستان 1387، ش 74، ص 119 - 122.

[16] . همان‌گونه که خواندید، علی و حسین، دو فرزند آیت‌الله متّقی، پس از تحصیلات متوسّطه به دانشگاه راه یافته و از دانشجویان مبارز و مخالف رژیم طاغوت بودند، که در سال 1352 در کوه‌های شمیرانِ تهران، به طرز مشکوکی به وسیله‌ی ساواک، جان باختند. دو سال بعد (1355/11/15) مادرِ دو شهید بر اثرِ اندوه و گریه و زاری از داغ دو جوانِ معصوم خود، سکته‌ی ناقص کرد و... .

[17] . دخترِ کوچکِ دَه ساله‌ام از یک ماه قبل از حادثه‌ی سکته، از من خواست تا قصّه‌ی کسانی که به ملاقات حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف مُشَرَّف شدند، برایش بخوانم. من هم از کتاب النّجم‌الثّاقب حاجی‌نوری، که در دسترس بود، چند قصّه انتخاب کردم و برای او خواندم. این قصّه‌ها در خاطرم بود، تا این که گرفتاریِ سکته پیش آمد...؛ ستارگان‌حرم، ج 20، ص 111 - 112.

[18] . شعر از: م. طلوع. (رضا رازی)؛ ای کاش برگردی بهارم (مشاعره در شعر مهدوی)، ص 142.