توئیت استاد موسوی مطلق بمناسبت میلاد با سعادت امام حسن مجتبی علیه السلام

15 رمضان 1445
کد خبر: 17286

نور چشم مرتضوی علیه السّلام
 بیا که شیشه قسم می دهد به عهد کهن

که توبه بشکن! این بار هم به گردن من!
 به توبه دل منه از دل! که بتْ پرست شوی

بیا که بتْ شکن آمد بهار توبهْ شکن
 اگر به دیده عرفان، نظر کنی زاهد

یکی ست توبه پرستی و بت پرستیدن
 بیا به مکتب میخانه، نزد پیر مغان

که یادگیری از خویشتن سفر کردن
 به پیش اهل ولایت، درست نیست نماز

درست اگر ز شیشه نداری طریقِ خم گشتن
 تبسّم گلِ ساغر، اشاره یی ست خفی

که حاصلی ندهد این دو روزه غمْ خوردن
 خوشا شراب تماشا، که جامْ جامش را

ز راه دیده توان خورد، نه ز راه دهن
 کسی که مستی دیدار دیدهْ می داند

که باده، باده عشق ست و غیر آن، همه فن
 خدای داند و (فیاض) و، ساقی کوثر

که هرگزم نشد از باده، هوش تر دامن
 نموده عارضت، آن نورِ وادی ایمن

چراغ، در شب زلفت به موسی دل من
 به ناز حسن تو، چون آستین برافشاند

چراغ ایمن از آسیب او مباد ایمن!
 به عارض است نمایان ز چین طرّه تو

فتاده بخت مرا آتش ست در خرمن!
 به شام هجر چو آهی کشم، سپهر از بیم

چراغ خویش نهان می کند تهِ دامن
 پر است سینه ام از دود آه و، می ترسم

خیالت- ای مهِ سیمین عذارِ ماه ذقَن
 ازین که: خانه چو پر دود شد، برون آید

بهانه سازد و، بیرون رود ز سینه من؟
 تو تیره کردی روز مرا، ولی شادم

که روشن ست ضمیرم به مهر شاه زَمن
 شهی که، از اثر تربیت تواند کرد

چو آفتاب، دل تیره مرا روشن
 شهنشی که، به تعظیم او فِتد هر شام

کلاهِ مهر فلک از سرش، به خم گشتن!
 زمانه، خون دلش را چو باده می نوشد

کسی که همچو صراحی کشد ازو گردن
 بوَد به گلشن قدرش، گل همیشه بهار

سپهر را گل خورشید بر فراز چمن
 پی نوشتنِ عنوانِ مدحِ او باشد

شفق، که ساید شَنْجرف همچو دیده من
 سپهر کیست به درگاه او؟

گدا کیشی کفِ خضیب بر آورده شمع از روزن!
 محلّ فیض درش، همچو عرصه عرفات

مکانِ نورِ جنابش، چو وادی ایمن
 جناب اوست، نهال حیات را بُستان

ضمیر اوست گل آفتاب را، گلشن
 به شکل دایره باشد گر امتداد زمان

قبای قدرِ تو را نیست دامن!
 بیان قدر تو، مستغنی ست از تقریر

صفات ذات تو، بالاترست از گفتن
 ز خطِّ تو حکم تو، قضا نپیچد سر

ز طوق امر تو، گردون نمی کشد گردن
 شکسته شیشه، درستی نمی پذیرد لیک

دل شکسته ز لطف تو می توان بستن
 تنی که تربیت از خاک درگه تو نیافت

به زندگی بوَد اندر برش لباس، کفن
 نه بر اطاعت امر تو گر رود گردون

پیش بُبر! کمرش قطع کن! سرش بشکن!
 به سنگریزه شهر جلال و شوکت تو

هزار رشگ برد لؤلؤی دیار عدَن
 به یاد خاطر آیینهْ مشرب تو توان

ز لوح سینه عشّاق، گردِ غم رُفتن
 نسیم لطف تو بر دوزخ ار وَزد، شاید

که دوزخی ز عذاب ابد شود ایمن
 اگر غنای تو، قسمت کنند بر عالم

سزد که مور تغافل زند به صد خرمن
 ز راست جویی عدلت- که در زمانه پُر است

عجب بوَد اگر افتد به زلف یار، شکن
 اگر ز شعله رایت به دل فتد شرری

چو آفتاب شود داغ سینه ام روشن
 اگر به دشمن خود صلح کرده یی، چه عجب؟!

که: عادت ست به لقمه، دهانِ سگ بستن
 شهید زهر، تو گشتی ولی ز یکرنگی

حیات هر دو جهان گشته زهرِ مار، به من
 به روی شعر، نگاهی نکردمی هرگز

اگر نبایستی مدح مقتدا کردن
 ز بوی زلفِ عروس جمالِ حضرتِ تو

گذشت از سرم، آوازه ختا و ختن
 مرا- که مهر تو آواره دارد از دو جهان

چه شِکوه ام دگر از غربت ست یا که وطن؟
 حسود، گو ز بد اندیشیم نیاساند مرا

که دوست تو باشی، چه باک از دشمن؟
 به طرز اهل زمان گر نمی روم چه عجب؟

کنون که طرز سخن، دارد افتخار به من
 سخن، بلند بوَد رتبه عدو پست ست

گناهِ او نبوَد گر نمی رسد به سخن!
 رسید وقتِ دعا، ختم کن سخن (فیاض)!

که نیست شیوه اخلاص، در دل کردن
ملّا عبد الرّزّاق لاهیجی قمی (فیاض)

افزودن دیدگاه جدید

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
هم رسانی