«زیرِ باران»؛ داستان اجابت تحت قبه اباعبدالله (ه) از زبان آیت الله محمد مهدی لنگرودی
درباره ی اجابتِ دعا، زیر قبّه ی سیّدالشّهدا علیه السلام میفرمود:(24)
بسم الله الرّحمن الرّحیم
ما چهار برادر بودیم؛ یکی به نام سیّد محمّد حسین، یکی به نام سیّد محمّد علی و بنده ی حقیر سیّد محمّد مهدی مرتضوی لنگرودی (عبدالصّاحب).
ما همه اهل علم بودیم، ان شاءالله اهل عمل هم باشیم. همه ی ما در تهران بودیم و مرحوم والده دو فرزندش را در راه نجف به گیلان تصادم کرده و در دره «مُلاّ علی» مرحوم شدند. از این نظر وقتی که می گفتیم: مادر جان! ما می خواهیم حوزه ی علمیّه ی قم بِرَویم، گفت:
من دلم به شما چهار تا بسته است و نمی گذارم، مگر خودم هم بیایم. به ایشان می گفتیم:
شما که نمی توانید بیایید. تا اینکه مرحوم والد رحمت الله علیه قصد مشرّف شدن به عتبات عالیات را داشتند و بنده با اَخَویِ دیگر ما، مرحوم آقا سیّد محمّدعلی، در مَعیتِ پدر و والده به نجف و از آنجا به شام رفتیم.
چند صباحی در نجف بودیم و حدود یک هفته یا بیشتر در کربلا اقامت کردیم. این را هم میدانستم هر کس در کربلا به زیارت آقا ابی عبدالله علیه السلام می رود، از خصوصیّات ایشان است که اگر انسان اِذنِ دخولش را بخوانَد، یک مرتبه برایش گریه حاصل می شود. اگر گریه آمد اینجا، باید بداند که آقا، اِذن داده و اِذنش صد در صد شرعی است و هر چه بخواهد، خدا به واسطه ی آقا ابی عبدالله علیه السلام می دهد.
من روز اوّل، اذن دخول را خواندم، گریه ام نگرفت، خیلی هم خودم را برای گریه آماده کرده بودم، [ولی] ابداً گریه ای در کار نبود! روز اوّل، دوم، سوم، چهارم، پنجم یا ششم، بنده با اخوی ـ هر دو ـ به زیارت مشرّف شدیم. به ایشان هم گفته بودم:
مواظب باش که [اگر] گریه ات گرفت، قصدت این باشد که جوری بشود تا که پدر و مادر، راضی به رفتن ما به حوزه ی قم یا نجف برای ادامه ی تحصیل بشوند.
همین که مشغول اذن دخول شدم، خداگواه است به جَدِّه خودم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها و به جَدَّم آقا اباعبدالله ـ روحی له الفدا ـ اشک همین طور پشتِ سر هم آمد. گفتم آقا، اذن داده، قربانش بروم. رفتم توی حائر(25) و گفتم:
آقا! می دانی من چه میخواهم، امّا باید اظهار کنم! ما می خواهیم جوری بشود که این مادر و پدر راضی بشوند تا ما به حوزه ی علمیّه ی قم یا حوزه ی علمیّه ی نجف عازم شَویم. ما نمی توانیم، دیگر بس است هرچه در آنجا خواندیم.
این را گفتیم و بعد هم زیارتی کردیم و به منزل برگشتیم. مرحوم اَبَوی را دیدیم همینطور نشسته است، گفت: کجا بودید؟ گفتیم: زیارتْ. به والده گفت: شام را حاضر کن. والده هم شام را حاضر کرد. گفت: بچّه ها! دلم از تهران کَنده شده، اصلاً ناراحتم، به هیچ وجه حاضر نیستم در تهران بمانم.
والده هم گفت: خُب، حالا شما کجا می خواهید تحصیل کنید؟ قم یا نجف؟ ما گفتیم! هر دو جایش را حاضریم. والده گفت: شما که می دانید این بچّه ها در نجف بودند و مریض شدند. شما به خاطر مرض به ایران آمده اید. والد گفت: پس بِرَویم کجا؟! والده گفت: قم بِرَویم و در آنجا ساکن شَویم. والد گفت: بسیار خوب. ما هم گفتیم: آقا! چه در قم و چه در نجف، هرکدام باشد، قبول است. والد گفت: حالا اگر ما بخواهیم به قم بِرَویم، ما را می بینند و نمی گذارند. گفتم: آقا! این با شما نیست، این با ما. به هر حال به قم آمدیم. مرحوم ابوی نظرش این بود که صبر کنیم؛ به گمانم فردای آن روز، ایشان به دنبال یک دلّال فرستاد.
وقتی او آمد، طبق مشخّصاتی که پدرم برای خانه داد، منزلی را در مسیر عشقعلی(26) سراغ داشت؛ از ما خواست تا بِرَویم و آنجا را ببینیم. پس از دیدن منزل، مرحوم ابوی گفت: خوب است. پس از خریداریِ منزل، قرار شد لوازم را بیاوریم. شب رفتیم، روز هم نرفتیم که مبادا کسی ما را ببیند؛ چون می گویند: پسرِ آقا آمده، پس خودش هم آمده و شلوغ شود. شبانه رفتیم به تهران، نزدِ اخوان، گفتم: مژده! مگر نمی خواستید بِرَوید قم یا نجف؟ گفتند: بله! گفتم: آقا، حاضر شده قم بمانَد. گفتند: چه میگویی؟ گفتم: والد گفته: دیگر دلم کَنده شده از تهران. گفت: تو را به خدا حتمی است؟ گفتم بله، حتمی است. خلاصه گفتند: حالا چکار کنیم؟
گفتم: اثاث را جمع کنید. تمامش را خودمان جمع کردیم و داخل ماشین باری گذاشتیم.
شبانه وسایل را برداشتیم و آمدیم. صبحِ فردا رفتیم تهران و بقیّه ی اثاث را با اَخَوی برداشتیم و به قم آمدیم.
اِعلام هم کردیم که: ما دیگر آمدنی به تهران نیستیم. مرحوم ابوی گفت: ما دیگر تهران نمی آییم. حاج آقا مقدّسی ـ رضوان الله تعالی علیه ـ مَردِ خیلی بزرگواری بود، آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را رؤیت میکرد. خیلی عجیب بود. ایشان با جمعیّت عظیم «میدان شاه» که حالا میگویند «میدانِ قیام»، وسطِ خیابانِ ری و تمام اهل آنجا، حتّی زن و بچّه آمدند، و گفتند: آقا! شما رفتید زیارت، حالا می گویید برنمی گردیم تهران، یعنی چه؟
والد گفت: قلب من کَنده شده و نمیدانم چرا!
گفتم: آقا! من می دانم. گفت: چیه؟ گفتم: آقا! ساعت گذاشتیم شما چند دقیقه بعد به ما گفتید ما دیگر میل نداریم و دلمان کنده شد از تهران، چند دقیقه قبلش این طور شُدید؟ گفت: شاید 10 دقیقه! گفتم: والله ما از آقا اباعبدالله علیه السلام خواسته بودیم. من و اخوی هر دو با حالِ گریه رفتیم و از آقا خواستیم. آقا، قلبِ شما را منقلب کرد. والد گفت: عَجَب! گفتم: بله. خلاصه هر چه گفتند، مرحوم ابوی گفتند: آقای حاج مقدّس! تقاضا نکنید، نمی توانم و مثلِ میّت هست برای من، نمی توانم. گفت: آقا! چه باید بکنیم؟!
گفت: آقای سیّدعبدالحمید که سیّدی بود و آقا هم او را نایب گذاشته بود، حالا ایشان نماز بخوانَد. آقا سیّدعبدالحمید گفت: آقا! من چطور بخوانم. مَردُم چه به من میگویند؟ آخِر من به نیابت از شما خواندم، حالا دائم بخوانم؟ ایشان گفت: حالا بخوانید دیگر، من نمی توانم. عرض کنم به فاصله ی 4 روز بعدش عدّه ای از اهالی «عشقعلی» گفتند: آقا! شنیدیم جنابعالی میخواهید اینجا ساکن شَوید؟ گفت: بله. گفتند: پس این مسجد تشریف بیاورید. ایشان هم نماز مسجد عشقعلی رفته بود. بعد دوباره دسته ی دیگری آمدند و گفتند: آقا! اینجا بیایید. گفت: مُحال است؛ من دیگر امام جماعت اینجا شدم و تمام شد. و درس را هم شروع کردند و گفتند: دیگر من از اینجا تکان نمی خورم. و بعد از یکی دو سه ماه بیشتر آقای سیّد عبدالحمید ـ رضوان الله تعالی علیه ـ گفتند: من میخواهم مکّه بروم. مکّه مشرّف شد و موقعی که میخواست برود مکّه، گفت: من برنمی گردم. آمده بود به مرحوم ابوی گفته بود: آقا! پسر بزرگ تان را بگذارید اینجا نماز بخوانند. اخوی گفت: من بعد از چندی دلم خواسته قم بیایم و بمانم، دوباره بروم تهران چه کنم؟
مرحوم ابوی گفت: قبول کن، خواستِ مردم را نمی شود رد کرد. ایشان با ناراحتی و خلاصه هرطور بود، قبول کرد.
خلاصه، مرحوم اَبَوی، درس را شروع کردند و مسجد عشقعلی می رفتند. اخوی هم در تهران امام جماعت و دیگر ساکن شد. خلاصه گفت برای اینکه این سه برادر بروند آنجا عیبی ندارد، من می روم تهران و اینها هم در اینجا در حوزه درس بخوانند. خلاصه به خاطر ما، ایشان خودش را به ناراحتی انداخت و البتّه آنجا ایشان مشغول هستند، الحمدلله مجتهدِ مسلّم است و بحث هم دارند و درس هم می دهند و خیلی هم باتقوا و بافضیلت است. اگر کسی دنبالِ او نماز بخواند، صد در صد نمازش صحیح است. یک آقای مطلق است، خیلی آقاست، من برادرم را بیخودی تعریف نمی کنم.
خلاصه ایشان آنجا ما هم اینجا، حوزه ی علمیّه ی قم مشغول تحصیل شدیم.
پاورقی:
(24) این قضیه از نوار مصاحبه ی مولف با حضرت آیت الله مرتضوی لنگرودی(عبدالصاحب) در رجب ۱۴۲۱ استخراج شده است.
افزودن دیدگاه جدید