حمایت استاد موسوی مطلق از حاج مهدی سلحشور

حاج مهدی سلحشور
کد خبر: 14760

برادر بسیار عزیز حاج مهدی سلحشور
سلام خدا و فرشتگان بر شما
نور افشانی شما در طول سالیان متمادی بر کسی پوشیده نیست و عوعو کردن جریان ضد انقلاب و شیعه هم بر علیه مردان میدان عمل بر کسی پوشیده نیست.
مه فشاند نور و سگ عوعو کند
هر کسی بر طینت خود می تند
عزت شما روز افزون.

والسلام
سیدعباس موسوی مطلق

20 محرم

1443

________________________________________

فقیه عارف، مرحوم آیت الله سیّد محمّد مهدی عبدالصّاحب لنگرودی

زندگینامه کوتاه

آیت الله سیّدمحمّدمهدی مرتضوی لنگرودی، در دَهُم ذیحجّه ی 1352(1) در نجف اشرف(2)، دیده به جهان گشود. در کودکی، همراه پدر بزرگوار(3) و برادرانش راهیِ ایران شد و همزمان با ورود به تهران، تحصیلات خویش را ادامه داده، تا کلاس ششم را در یکی از مکتبها خواند. سپس به مدرسه ی علمیّه ی «حاج ابوالفتح»(4) وارد شده، برای تقویت زبان فارسی و لغات عربی، نزدِ یکی از فُضَلای حوزه ی علمیّه، دیوان حافظ، گلستان سعدی، کلیله و دمنه، مَقامات حَریری و... کتابهای دیگر را فرا گرفته، آنگاه به تحصیل علوم دینی (صرف و نحو، منطق، معانی و بیان، عَروض و...) پرداخت.

ایشان پس از گذراندن دوره ی مقدّمات و برخی پایههای سطوح در مدرسهی حاج ابوالفتح، رهسپار قم گردید.

برخی استادان آن بزرگوار در قم عبارت اند از:

1. آیت الله بروجردی رحمت الله علیه ؛

2. آیت الله گلپایگانی رحمت الله علیه (5)؛

3. آیت الله محقّق داماد رحمت الله علیه ؛

4. امام خمینی رحمت الله علیه ؛

5. علّامه طباطبایی رحمت الله علیه (6).

برخی آثار منتشر شده ی این عالِم جلیل القدر، عبارت اند از:

1. بازار دانش؛

2. داستان پشیمانشدگان؛

3. گفتوگوی عالِم و صوفی؛

4. اِعجاز اسلام از نظر اَخبار؛

5. جوابِ او از کتابِ او(7)؛

6. پاسخ ما به گفته ها(8)؛

7. دیوان(9)؛

8. دوازده بند مرتضوی؛

9. ارمغان هندوپاک؛

10. گوهرهای گران در علم معانی و بیان(10).

از عمده ترین آثار گرانبها (باقیاتِ صالحات) آیت الله مرتضوی لنگرودی، برپاییِ مراسم بِشْکوهِ مذهبی، سنّت های حَسَنه و بازگشایی مراکز فرهنگی و دینی در هندوستان(11)، کانادا(12)، پاکستان، لندن، و شهرهای مختلف میهن اسلامی، بازسازی مزار امامزادگان «گوار» اراک(13)، مسجدی در محلّه ی «ارک» قم، و مجموعه ی فرهنگی مرحوم آیت الله لنگرودی(14) است.

 

قبول دعوت

یکی از تابستان ها از ایشان دعوت کردیم برای تجدید آب و هوا و برای تمدّد اعصاب و خصوصاً جهت استفاده ی دوستان و مشتاقان، به دورود تشریف بیاورند. با مَحبّتِ تمام پذیرفتند و همراه خانواده ی محترم و بعضی طلاّب همشهری مقیم قم، نظیر حجج اسلام: علی آبادی و یگانه، تشریف آوردند و در منزل ابوی اقامت گُزیده، محور سخنانش پیوسته وجود مبارک حضرت حجّت بن الحسن عجل الله تعالی فرجه الشریف  بود. سفارش می نمود به توجّه بیشتر به حضرت، به هر نحوِ ممکن؛ با قرائت ادعیه ی مخصوص حضرت، نماز آن بزرگوار، هدیّه کردن ثواب اَعمال مستحبّی به آن امام و هر کار خیر دیگری. نسبت به جریان جزیره ی خضرا و معتقد به وجود داشتن چُنین مکان و در این قضیّه اصرار می ورزید. به دفاع از حریم ولایت سفارش می فرمود.

 

 دیدار

 

برای تشرّف به محضر حضرت ولیّ عصر عج الله تعالی فرجه الشریف با عدد خاص و ساعت خاص، آیه ی:

رَبِّ اَدْخِلْنی مُدْخَلَ صِدْق وَ اَخْرِجْنی مُخْرَجِ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لی مِنْ لَدُنْکَ سُلْطاناً نَصیراً.(15)

را سفارش نمود.

 

هفت شهر عشق

 

ایشان خود، اینگونه داستان را نَقل میکرد:

اوّلین بار که به بیت الحرام مُشرَّف شده بودم، وقتی مراسم حج آغاز شد و برای انجام طواف به اطرافِ خانه ی کعبه رفتم، هرچه خواستم طبق دستور مذهب شیعه طواف کنم، نتوانستم؛ چون سودانی ها، اهل سنّت و بعضی از عوام، طواف را رعایت نمی کردند و حُجّاج را به این طرف و آن طرف منحرف می نمودند. گاهی تا پنج شوط(16) طواف میکردم و در شوطِ ششم مرا منحرف میکردند.

چندین بار این کار را از ابتدا انجام دادم، ولی امکانِ صحیح انجام دادن نبود. سرانجام به گوشه ای از مسجدالحرام رفتم و با حزن و اندوه شَدید، هایْ هایْ گریه سر دادم. در حال گریه کردن، به حضرت حق ـ جَلّ و عَلا ـ توسّل یافته، عرض نمودم:

پروردگارا! تو را به ارواح مقدّسه ی انبیا و ائمّه ی اطهار علیهم السلام قَسَم می دهم، ولی الله اعظم، حجّت بن الحسن ـ روحی له الفدا ـ را برای من برسان تا با آن حضرت طواف را انجام دَهَم.

در همان حال، شخصی را در سنِّ چهل سالگی دیدم که یک موی سفید هم در سر و صورت شریفش نبود. ایشان مرا به اسم صدا کردند و فرمودند: میخواهی طواف کنی؟

عرض کردم: آری!

شخص پیری که محاسنش را با حَنا خِضاب کرده بود، همراه ایشان بود. من که هرگز تصور نمی کردم، ایشان... عرض کردم: طواف طبق دستور، ابداً مقدور نیست.

فرمودند: چرا، مقدور است؛ بیا با ما طواف کن. به ایشان عرض کردم: پس آقا! اجازه بدهید لباس اِحرام شما را بگیرم و پشت سر شما، به همان شیوه که شما طواف می کنید، طواف کنم. فرمودند: مانعی ندارد، لباس احرام مرا بگیر.

عرض کردم: در این صورت، این پیرمرد پشت سرِ بنده قرار میگیرد، چه باید کرد؟

فرمودند: عیبی ندارد. شما فرزند پیغمبر هستید، او راضی خواهد بود.

من لباس احرام آن سیّد (چون دیدم شالِ سبزی رویِ لُنگ خود بسته بودند) را گرفتم و در حالی که من در وسط، آن سیّد بزرگوار در جلو و پیرمرد در پشت سرم بود، شروع به طواف نمودیم. در حین طواف، مشاهده کردم که در جلو و در دو طرف ما هیچ کس وجود ندارد؛ مثل اینکه خانه ی خدا را برای ما خالی کرده اند؛ ولی باز هم متوجّه نشدم این شخص بزرگوار کیست، تا اینکه فرمود:

هفت شوط تمام شد، اِستِلام حَجَر کن(17). عرض کردم:

آقا! مثل اینکه شش شوط شده نَه هفت شوط.

یکمرتبه، هر دو از نظرم غایب شدند و صدایی به گوشم رسید که: ...شک مَکُن و وسوسه را از خود دور نما. در این حال، حزن و اندوه من بیش از پیش شد و با خود گفتم ای کاش امام زمانم را میشناختم، کنارشان نماز طواف را انجام میدادم و با ایشان سعی بین صفا و مروه می نمودم. بَعد به خود گفتم: [دیگر] تأثّر بیجاست، بیش از این نصیب تو نبوده؛ چون بیش از طواف نخواسته بودی(18).

یکی از سروده های حضرت آیت الله لنگرودی رحمت الله علیه  در فِراقِ حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف  است:

ما دل به تو دادیم، و زِ اَغیار گذشتیم 

عاشق به تو گشتیم و زِ هَر یار گذشتیم

دیوانه و مدهوشِ تو گشتیم به هر سو

از غیرِ تو، از جمله ی هشیار گذشتیم

دیدارِ تو خواهیم و دگر هیچ نخواهیم

از حوری و از جنّت و اَنْهار گذشتیم

ما شیفته ی روی توییم، ای ولیِ عصر!

اِقرار نمودیم و زِ اِنکار گذشتیم

لطفی بکن و رخ بنما، دردْ دوا کُن

ما رویِ تو خواهیم، ز اَقْمار گذشتیم

اندر پیِ آثار قُدومِ تو نظرهاست

بَر دیده قَدَم نِه، که از آثار گذشتیم

ما مست و خُماریم از آن جامِ ولایت

ما را چه به خَمر، از خُمِ خَمّار گذشتیم

ما منتظرِ مَقْدَمت ای مهدیِ موعود!

در راه تو از دِرهَم و دینار گذشتیم

در دایره ی جان ننماییم دریغی 

از دایره و نقطه و پرگار گذشتیم

اینک به عملْ کار برآید، نَه به گفتار(19) 

کردار نماییم و زِ گفتار گذشتیم

سَد است اگر جان و زن و ثروت و فرزند 

در راه تو ای شاه! از این چار گذشتیم

«مهدی» و همه منتظران در پیِ امرت 

کُن امر به یک بار، زِ تکرار گذشتیم(20)

 

کویِ خرابات

 

حضرت آیت الله عبدالصّاحب لنگرودی، به مناسبت های مختلف، مطالب متنوّع و جذّابی را نقل میکرد. یکی حکایتِ تشرّف مرحوم آیت الله عبدالنّبی اراکی رحمت الله علیه بود که برای پدر ایشان، حضرت آیت الله آقا سیّد مرتضی مرتضوی رحمت الله علیه  نَقل کرده بود.

میفرمود:

حدود دوازده یا سیزده سال داشتم که یک روز، مرحوم آیت الله عبدالنّبی اراکی به دیدار پدرم آمد. پس از پذیرایی، فهمیدم که مطالب خصوصی میخواهند بیان کنند و من نباید باشم!

با نگاهی، از پدرم خواستم که اجازه ی حضور و استفاده از جلسه را به من بدهد. ایشان هم قبول کرد و به آقای اراکی فرمود:

من به او اطمینان دارم؛ اگر شما مصلحت بدانید، او هم حضور داشته باشد.

آقا شیخ عبدالنّبی رحمت الله علیه  از من تعهّد گرفت که این جریان را تا پس از مرگشان بازگو نکنم. سپس به پدرم گفت:

شما از برداشتِ ما نسبت به آیت الله سیّد ابوالحسن اصفهانی در نجف اشرف، تا اندازهای با اطّلاع بودید و می دانستید که ما مروِّج ایشان نبودیم، بلکه خودمان را در حدّ مرجعیّت می دانستیم، ولی امروز میخواهم عظمت و شخصیّت آیت الله اصفهانی را برای شما بیان نمایم.

زمانی در نجف اشرف، مشهور شد یک مرتاض که از راه حق، ریاضت کشیده و به مقاماتی رسیده، به نجف اشرف آمده است. فُضَلا، عُلَما و محصّلین به دیدار او می رفتند. من هم به دیدار وی رفتم و به مرتاض گفتم: چقدر قُدرت داری؟

گفت: هر چه میخواهی، بپرس.

گفتم: آیا میتوانی ذهن مرا بخوانی و بگویی به چه فکر میکنم؟

بعد از کمی تأمّل گفت: در فکر فردی هستید و اینکه آیا میشود او را دید یا نَه.

درست جواب داد؛ چون در نیّتم به ملاقات با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف فکر می کردم.

با عجله پرسیدم:

آیا امکان دارد؟

گفت: آری.

گفتم: به چه طریق؟

در جواب گفت: من یک خَتمِ مُجرَّب دارم. از وی دستور آن ختم را گرفتم:

باید با طهارتِ بدن و لباس، به بیابانی رفت و نقطه ای را انتخاب نمود که محلّ رفت و آمد نباشد. بعد باوضو، رو به قبله نشسته و خطّی دورِ خود کشید و مشغول ختم شد. پس از انجام، اوّل کسی که به آنجا بیاید، همان فردی است که قصد دیدارش را دارید.

آیت الله اراکی میفرمود: روز جمعه، به بیابانهای اطراف مسجدِ سَهله رفتم و طبق دستور، ختم را انجام دادم. همین که ختم تمام شد، کسی را دیدم که به من گفت:

شیخ عبدالنّبی! آیا با ما کاری دارید؟

از طریق بیانش خوشم نیامد؛ چون بدون القاب صدایم کرد، امّا به فکرم نرسید که او از کجا مرا می شناسد.

در جواب گفتم: با شما کاری ندارم.

فرمودند: شما خواستید که به اینجا بیایم.

گفتم: اشتباه میکنید، من شما را نخواستم.

فرمودند: ما هرگز اشتباه نمیکنیم. حتماً شما ما را خواسته اید که به اینجا آمده ایم، وگرنه در دنیا کسانی هستند که در انتظار ما به سر میبَرَند، ولی چون شما زودتر این درخواست را کرده اید، اوّل به دیدار شما آمده ایم و زمانی که حاجتتان را برآورده کنیم، به جای دیگر می رَویم.

گفتم: آقا! من هرچه فکر می کنم، با شما کاری ندارم. می توانید نزدِ آن کسانی که شما را می خواهند، بِرَوید!

آقا از کنار من دور شد. هنوز چند قدمی نرفته بود که به فکرم رسید نکند ایشان آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشد!

به خود گفتم شیخ عبدالنّبی! مگر آن مرتاض نگفت:

«جایی را اختیار کن که محلّ عبور و مرور اشخاص نباشد و پس از ختم، هر کسی را دیدی، همان آقایی است که قصد زیارتش را داری؟» تو بعد از انجام ختم کسی را غیر از این آقا ندیدی؛ حتماً آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است.

به سرعت دنبالش رفتم، ولی هر چه تلاش کردم، به او نرسیدم. ناچار عبا را تا کرده، زیر بغل قرار دادم و نعلین را به دست گرفته با پای برهنه دوان دوان در پیِ آقا میرفتم، [ولی] به او نمیرسیدم. حضرتْ آهسته راه می رفت!

هرچند چون زیاد دویدم، خسته شدم و قدری استراحت کردم، چشم من به سیّد دوخته شده بود و مراقب بودم به کدام یک از کوخ های عربی وارد می شوند تا من هم پس از مقداری استراحت به همان کوخ بروم. از دور دیدم به یکی از کوخ ها وارد شدند. بعد از مدّت کوتاهی به سوی همان کوخ روان شدم.

پس از مدّتی راهپیمایی، به آن کوخ رسیدم. درِ کوخ را زدم. شخصی آمد و گفت: چکار دارید؟ گفتم: آقا را میخواهم. گفت: دیدارِ آقا، نیاز به اذنِ دخول دارد؛ صبر کن تا برای شما اذن بگیرم.

او رفت و پس از چند لحظه آمد و گفت: آقا! اذن دخول دادند. وارد کوخ شدم و دیدم همان آقا، بر رویِ(21) تختِ مُحقَّری نشسته. سلام کردم و جواب شنیدم. وقتی خواستم روی تخت، رو به روی آقا بنشینم، آقا کمی از جا حرکت کردند و به من احترام گذاشتند. مسایل مشکلی داشتم که خواستم یک به یک از آقا سؤال کنم، ولی هرچه فکر کردم، یکی از آن مسایل مشکل یادم نیامد! پس از مدّتی فکر کردن، سر را بلند کردم. آقا را در حال انتظار دیده، خجالت کشیدم و با شرمندگیِ تمام عرض کردم: آقا! اجازه ی مرخصی می فرمایید؟ فرمود: بفرمایید.

از کوخ خارج شدم و همین که چند قدم راه رفتم، تمامِ مسایل یادم آمد! گفتم من این همه زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدم؛ ولی نتوانستم از آقااستفاده نمایم، باید پُررویی کنم و دوباره درِ کوخ را بزنم تا به خدمت آقا برسم و مسایل مشکل را سؤال کنم. درِ کوخ را زدم و دوباره همان شخص آمد. به او گفتم: میخواهم دوباره خدمت آقا برسم. وی گفت: آقا نیست. گفتم: دروغ نگو.

گفت: چگونه نسبتِ دروغ به من می دهی؟ یک عمر خادم حضرت هستم و از خدا خواسته ام یک بار هم که شده است، در را برای ولیّ زمان باز کنم و در آخرت این بهانه را داشته باشم که خدایا! یک بار برای ولیِّ تو درِ خانه را باز کرده ام، امّا هنوز نصیبم نشده، هر بار که وارد میشوم، اگر آقا باشند، بدون اطّلاع و حتّی از پشتِ درِ بسته وارد شده اند.

استغفار کن. من اگر قصد دروغ داشته باشم، هرگز جایم در اینجا نخواهد بود. آقا، گاهی از درِ بسته وارد می شود، گاهی از دیوار می آید. گاهی سقف شکافته می شود و وارد این کوخ می شود، گاهی مشاهده می کنم رویِ تخت نشسته و مشغول عبادت یا ذکر گفتن است و گاه مشاهده می نمایم که نیست، ولی صدای مبارکش به گوش می رسد. گاهی نیز ابداً در کوخ نیست؛ امّا پس از گذشتِ چند لحظه، باز مشاهده اش می کنم. گاهی سه روز، گاه چهل و گهگاه دَه روز تشریففرما نمی شوند. گاهی چند روز پی در پی در این کوخ تشریف دارند. کارِ این آقای بزرگوار، غیر از دیگران است.

گفتم: معذرت میخواهم؛ از این نسبتِ بدی که دادم، استغفار میکنم. امید است مرا ببخشید. گفت: بخشیدم. گفتم: آیا راهی برای حلِّ مسایل مشکلِ من دارید؟ گفت: آری، هر وقت آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در اینجا تشریف ندارند، فوراً نایب ایشان ظاهر می گردد و برای حلِّ جمیع مشکلات آمادگی دارد. گفتم: می شود به خدمت ایشان برسم؟ گفت: آری. وارد کوخ شدم و دیدم به جای آقا، حضرت آیت الله سیّد ابوالحسن اصفهانی رحمت الله علیه نشسته است. سلام کردم، جواب داد و در مقابلم تمام قد ایستاد. بعد با لبخند و لهجه ی اصفهانی فرمود: حالَت چطور است؟ گفتم: الحمدلله.

بعد مسایل خود را یکی پس از دیگری مطرح کردم. هر مسئله ای را مطرح میکردم، بدون تأمّل جواب را با نشانه میداد و میگفت: این جواب را صاحب جواهر(22)، در فُلان صفحه از کتاب جواهر داده است، این جواب را صاحب حدایق، در فُلان صفحه از کتابش داده است یا جواب این مسأله را صاحب ریاض، در فُلان صفحه از کتاب خود داده است. تمام جواب ها حل کننده، تحقیق شده و قانع کننده بود.

پس از حلّ همه ی مسایل مشکل، دستش را بوسیدم و ازخدمتش مرخص شدم. همین که بیرون آمدم، با خود گفتم آیا این آقا سیّد ابوالحسن اصفهانی بود یا شخصی دیگر به شکل و قیافه ی ایشان؟ مردّد بودم؛ بعد با خود گفتم تردید شما وقتی زایل میشود که به نجف بروی؛ به خانه ی سیّد، وارد شَوی و همان مسایل را مطرح کُنی. اگر همان جواب ها را از سیّد، بدون کم و زیاد شنیدی، یقین کن که آن سیّد، همان آقا سیّد ابوالحسن اصفهانی است و اگر به آن نحو جواب نشنیدی، آن سیّد غیر از آیت الله سیّد ابوالحسن است.

به نجف که وارد شدم، یکسره به منزل آیت الله سیّد ابوالحسن رفتم و به اتاق مخصوص ایشان وارد شدم. مسایل به همان نحو مطرح شد و سیّد به همان صورت، بدون کم و زیاد جواب داد.

بعد با همان لهجه ی اصفهانی فرمود: حالا یقین کردی و از تردید بیرون آمدی؟ دستِ مبارکش را بوسیدم و همین که خواستم از خدمتش مرخص شَوَم، به من فرمود: راضی نیستم در حالِ حیات و زندگی ام این جریان را برای کسی نَقل کنی [ولی] بعد از مردنم، مانعی ندارد(23).

 

علی علیه السلام بالاتر است یا قرآن؟

روزی، یکی از اهالی علم و صاحب عنوان، از ایشان (آیت الله لنگرودی) سؤال کرد: علی علیه السلام بالاتر است یا قرآن؟

با عصبانیّت فرمود:

این سؤال است که میفرمایی! هر کسی قرآن دارد، که علی ندارد، ولی هر کسی علی دارد، قرآن دارد!

 

 زیرِ باران

درباره ی اجابتِ دعا، زیر قبّه ی سیّدالشّهدا علیه السلام میفرمود:(24)

بسم الله الرّحمن الرّحیم

ما چهار برادر بودیم؛ یکی به نام سیّد محمّد حسین، یکی به نام سیّد محمّد علی و بنده ی حقیر سیّد محمّد مهدی مرتضوی لنگرودی (عبدالصّاحب).

ما همه اهل علم بودیم، ان شاءالله اهل عمل هم باشیم. همه ی ما در تهران بودیم و مرحوم والده دو فرزندش را در راه نجف به گیلان تصادم کرده و در دره «مُلاّ علی» مرحوم شدند. از این نظر وقتی که می گفتیم: مادر جان! ما می خواهیم حوزه ی علمیّه ی قم بِرَویم، گفت:

من دلم به شما چهار تا بسته است و نمی گذارم، مگر خودم هم بیایم. به ایشان می گفتیم:

شما که نمی توانید بیایید. تا اینکه مرحوم والد رحمت الله علیه قصد مشرّف شدن به عتبات عالیات را داشتند و بنده با اَخَویِ دیگر ما، مرحوم آقا سیّد محمّدعلی، در مَعیتِ پدر و والده به نجف و از آنجا به شام رفتیم.

چند صباحی در نجف بودیم و حدود یک هفته یا بیشتر در کربلا اقامت کردیم. این را هم میدانستم هر کس در کربلا به زیارت آقا ابی عبدالله علیه السلام می رود، از خصوصیّات ایشان است که اگر انسان اِذنِ دخولش را بخوانَد، یک مرتبه برایش گریه حاصل می شود. اگر گریه آمد اینجا، باید بداند که آقا، اِذن داده و اِذنش صد در صد شرعی است و هر چه بخواهد، خدا به واسطه ی آقا ابی عبدالله علیه السلام می دهد.

من روز اوّل، اذن دخول را خواندم، گریه ام نگرفت، خیلی هم خودم را برای گریه آماده کرده بودم، [ولی] ابداً گریه ای در کار نبود! روز اوّل، دوم، سوم، چهارم، پنجم یا ششم، بنده با اخوی ـ هر دو ـ به زیارت مشرّف شدیم. به ایشان هم گفته بودم:

مواظب باش که [اگر] گریه ات گرفت، قصدت این باشد که جوری بشود تا که پدر و مادر، راضی به رفتن ما به حوزه ی قم یا نجف برای ادامه

ی تحصیل بشوند.

همین که مشغول اذن دخول شدم، خداگواه است به جَدِّه خودم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها و به جَدَّم آقا اباعبدالله  ـ روحی له الفدا ـ اشک همین طور پشتِ سر هم آمد. گفتم آقا، اذن داده، قربانش بروم. رفتم توی حائر(25) و گفتم:

آقا! می دانی من چه میخواهم، امّا باید اظهار کنم! ما می خواهیم جوری بشود که این مادر و پدر راضی بشوند تا ما به حوزه ی علمیّه ی قم یا حوزه ی علمیّه ی نجف عازم شَویم. ما نمی توانیم، دیگر بس است هرچه در آنجا خواندیم.

این را گفتیم و بعد هم زیارتی کردیم و به منزل برگشتیم. مرحوم اَبَوی را دیدیم همینطور نشسته است، گفت: کجا بودید؟ گفتیم: زیارتْ. به والده گفت: شام را حاضر کن. والده هم شام را حاضر کرد. گفت: بچّه ها! دلم از تهران کَنده شده، اصلاً ناراحتم، به هیچ وجه حاضر نیستم در تهران بمانم.

والده هم گفت: خُب، حالا شما کجا می خواهید تحصیل کنید؟ قم یا نجف؟ ما گفتیم! هر دو جایش را حاضریم. والده گفت: شما که می دانید این بچّه ها در نجف بودند و مریض شدند. شما به خاطر مرض به ایران آمده اید. والد گفت: پس بِرَویم کجا؟! والده گفت: قم بِرَویم و در آنجا ساکن شَویم. والد گفت: بسیار خوب. ما هم گفتیم: آقا! چه در قم و چه در نجف، هرکدام باشد، قبول است. والد گفت: حالا اگر ما بخواهیم به قم بِرَویم، ما را می بینند و نمی گذارند. گفتم: آقا! این با شما نیست، این با ما. به هر حال به قم آمدیم. مرحوم ابوی نظرش این بود که صبر کنیم؛ به گمانم فردای آن روز، ایشان به دنبال یک دلّال فرستاد. وقتی او آمد، طبق مشخّصاتی که پدرم برای خانه داد، منزلی را در مسیر عشقعلی(26) سراغ داشت؛ از ما خواست تا بِرَویم و آنجا را ببینیم. پس از دیدن منزل، مرحوم ابوی گفت: خوب است. پس از خریداریِ منزل، قرار شد لوازم را بیاوریم. شب رفتیم، روز هم نرفتیم که مبادا کسی ما را ببیند؛ چون می گویند: پسرِ آقا آمده، پس خودش هم آمده و شلوغ شود. شبانه رفتیم به تهران، نزدِ اخوان، گفتم: مژده! مگر نمی خواستید بِرَوید قم یا نجف؟ گفتند: بله! گفتم: آقا، حاضر شده قم بمانَد. گفتند: چه میگویی؟ گفتم: والد گفته: دیگر دلم کَنده شده از تهران. گفت: تو را به خدا حتمی است؟ گفتم بله، حتمی است. خلاصه گفتند: حالا چکار کنیم؟

گفتم: اثاث را جمع کنید. تمامش را خودمان جمع کردیم و داخل ماشین باری گذاشتیم.

شبانه وسایل را برداشتیم و آمدیم. صبحِ فردا رفتیم تهران و بقیّه ی اثاث را با اَخَوی برداشتیم و به قم آمدیم.

اِعلام هم کردیم که: ما دیگر آمدنی به تهران نیستیم. مرحوم ابوی گفت: ما دیگر تهران نمی آییم. حاج آقا مقدّسی ـ رضوان الله تعالی علیه ـ مَردِ خیلی بزرگواری بود، آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را رؤیت میکرد. خیلی عجیب بود. ایشان با جمعیّت عظیم «میدان شاه» که حالا میگویند «میدانِ قیام»، وسطِ خیابانِ ری و تمام اهل آنجا، حتّی زن و بچّه آمدند، و گفتند: آقا! شما رفتید زیارت، حالا می گویید برنمی گردیم تهران، یعنی چه؟

والد گفت: قلب من کَنده شده و نمیدانم چرا!

گفتم: آقا! من می دانم. گفت: چیه؟ گفتم: آقا! ساعت گذاشتیم شما چند دقیقه بعد به ما گفتید ما دیگر میل نداریم و دلمان کنده شد از تهران، چند دقیقه قبلش این طور شُدید؟ گفت: شاید 10 دقیقه! گفتم: والله ما از آقا اباعبدالله علیه السلام خواسته بودیم. من و اخوی هر دو با حالِ گریه رفتیم و از آقا خواستیم. آقا، قلبِ شما را منقلب کرد. والد گفت: عَجَب! گفتم: بله. خلاصه هر چه گفتند، مرحوم ابوی گفتند: آقای حاج مقدّس! تقاضا نکنید، نمی توانم و مثلِ میّت هست برای من، نمی توانم. گفت: آقا! چه باید بکنیم؟!

گفت: آقای سیّدعبدالحمید که سیّدی بود و آقا هم او را نایب گذاشته بود، حالا ایشان نماز بخوانَد. آقا سیّدعبدالحمید گفت: آقا! من چطور بخوانم. مَردُم چه به من میگویند؟ آخِر من به نیابت از شما خواندم، حالا دائم بخوانم؟ ایشان گفت: حالا بخوانید دیگر، من نمی توانم. عرض کنم به فاصله ی 4 روز بعدش عدّه ای از اهالی «عشقعلی» گفتند: آقا! شنیدیم جنابعالی میخواهید اینجا ساکن شَوید؟ گفت: بله. گفتند: پس این مسجد تشریف بیاورید. ایشان هم نماز مسجد عشقعلی رفته بود. بعد دوباره دسته ی دیگری آمدند و گفتند: آقا! اینجا بیایید. گفت: مُحال است؛ من دیگر امام جماعت اینجا شدم و تمام شد. و درس را هم شروع کردند و گفتند: دیگر من از اینجا تکان نمی خورم. و بعد از یکی دو سه ماه بیشتر آقای سیّد عبدالحمید ـ رضوان الله تعالی علیه ـ گفتند: من میخواهم مکّه بروم. مکّه مشرّف شد و موقعی که میخواست برود مکّه، گفت: من برنمی گردم. آمده بود به مرحوم ابوی گفته بود: آقا! پسر بزرگ تان را بگذارید اینجا نماز بخوانند. اخوی گفت: من بعد از چندی دلم خواسته قم بیایم و بمانم، دوباره بروم تهران چه کنم؟

مرحوم ابوی گفت: قبول کن، خواستِ مردم را نمی شود رد کرد. ایشان با ناراحتی و خلاصه هرطور بود، قبول کرد.

خلاصه، مرحوم اَبَوی، درس را شروع کردند و مسجد عشقعلی می رفتند. اخوی هم در تهران امام جماعت و دیگر ساکن شد. خلاصه گفت برای اینکه این سه برادر بروند آنجا عیبی ندارد، من می روم تهران و اینها هم در اینجا در حوزه درس بخوانند. خلاصه به خاطر ما، ایشان خودش را به ناراحتی انداخت و البتّه آنجا ایشان مشغول هستند، الحمدلله مجتهدِ مسلّم است و بحث هم دارند و درس هم می دهند و خیلی هم باتقوا و بافضیلت است. اگر کسی دنبالِ او نماز بخواند، صد در صد نمازش صحیح است. یک آقای مطلق است، خیلی آقاست، من برادرم را بیخودی تعریف نمی کنم.

خلاصه ایشان آنجا ما هم اینجا، حوزه ی علمیّه ی قم مشغول تحصیل شدیم.

 

 تازه به تازه

میفرمود:

در محضر مرحوم آیت الله قاضی ـ رضوان الله تعالی علیه ـ بودیم. عدّه ای می آمدند و استخاره می کردند؛ ایشان هم دُرُست جوابِ همان مطلب را می داد و ما تعجّب می کردیم، خدایا! اینها که در قرآن نیست؛ مثلاً فُلان مسأله ی ازدواج یا فُلان معامله و یا... در هر صورت، روزی خود ایشان فرمود:

ما وقتی طرف (شخص) از در می آید، میدانیم چه میخواهد! فقط قرآن را باز میکنیم تا باور کند.

 

 ذوالجناح

میفرمود:

در هندوستان و پاکستان، بنابر ادلّه ای عزاداری های مخصوصی دارند، اعتقادات عجیبی هم دارند؛ مثلاً در منطقه ای هر سال روزِ عاشورا، اسبی را به عنوان تعزیه ی ذوالجناح می آورند و جالب این است که کسی حق ندارد بعد از آن، سوارِ این اسب بشود، یا از او کار بکشد؛ چرا که او یک روز نقشِ ذوالجناح را پیدا کرده است. و معتقدند اگر کسی حاجتی داشته باشد و بیاید نزدِ او حاجت بخواهد، امام حسین علیه السلام حاجتش را میدهد. و مادرِ قائدِ بزرگِ پاکستان، محمّد علی جناح، بچّه دار نمی شد و آمده و این کار را کرده، خداوند به او پسر داد. نامش را محمّد علی ذوالجناح گذاشته، که بر اثر کثرتِ استعمال، به محمّد علی جناح معروف شده است.

 

 توسّل به مادران و همسران ائمّه

میفرمود:

توسّل به مادران و بعضی همسران ائمّه، بسیار مجرّب است. حضرت زهرا سلام الله علیها  که جای خود دارد، منظورم مادر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و مادر حضرت ابوالفضل علیه السلام ، در این بیان جایگاه ویژهای دارند.

 

پی نوشت ها

(1) 1314 ش.

(2) در محله ی عماره.

(3) مرحوم آیت الله حاج سیدمرتضی مرتضوی لنگرودی، سلاله ی پاکان سیدالساجدین، امام سجاد علیه السلام.

(4) این مدرسه را، پدر بزرگوار آیت الله سیدمحمدعلی مرتضوی لنگرودی، اداره می کرد.

(5) پس از رحلت آیت الله بروجردی رحمت الله علیه در بحث های حضرات آیات.... حضور یافت.

(6) ایشان درس های معقول فلسفه را، از استادان حکمت حوزه، به ویژه علامه طباطبایی فرا گرفت.

(7) پاسخ به کتاب شهید جاوید.

(8) برسی دعای ندبه.

(9) اشعار ایشان در قالب های مختلف شعری، و موضوعات گوناگون، از جمله مصائب اهل بیت و نعمت ائمه ی اطهار علیهم السلام است.

(10) از دیگر آثار حضرتش: تقریرات اصول از بحث رهبر کبیر انقلاب رحمت الله علیه، تقریرات بحث فقهی و اصولی آیت الله میرزا هاشم آملی، لغات الوسائل، صندوق حسنات، محشر شعرا، ارمغان رمضان، معالجات روحی در اخلاق، عربی از شناسنامه، سوال و جواب درباره ی حجاب، علامات و نشانگری ها، واعظان تکوینی، رجعت، شمس مغرب، سلاسل مرتضوی(کشکول) و.... است.

(11) از مهم‌ترین سفره ای تبلیغی ایشان، با هدف تثبیت و گسترش  شیعه گرایی، در طی پنج سفر، که شرح وقایع شگفت انگیز این سفرها در کتاب ارمغان هند و پاک، نوشته شده است.

(12) در سال ۱۳۷۰، با هدف رسمیت بخشیدن به مذهب شیعه ی اثنی عشری.

(13) امامزاده سیدابوالقاسم و سیدعلی علیهما السلام پدر و فرزند، از نوادگان خلف امام حسن مجتبی علیه السلام که در روستای گوار  _ واقع در ۲۰ کیلومتری اراک _ سر به تیره تراب فرو برده اند.

(14) در خیابان معلم قم، شامل حوزه ی مرکزی مدرسه علمیه مرتضوی، حسینیه و کتابخانه.

(15) اسراء/80

(16) یک دور به اطراف خانه ی کعبه چرخیدن را یک شوط گویند.

(17) دست مالیدن و بوسیدن حَجَرُ الْأسْوَدْ به قصد تبرّک.

(18) این قضیه در کتاب شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام تالیف حجت الاسلام قاضی زاهدی گلپایگانی، پرهای صداقت حجت الاسلام علی آبادی و پادشه خوبان مولف نیز قبلا از مرحوم آیت الله لنگرودی نقل شده است.

(19) سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی

به عمل کار برآید به سخندانی نیست 

(20) دیوان مرتضوی، فقیه الشعراء، ص 48، متخلص به «مهدی»

(21) باید گفت: رویِ

(22) آیت الله شیخ محمدحسن نجفی(۱۲۰۰ و‌ به نقلی دیگر: بین سال‌های ۱۱۹۲ تا ۱۲۰۲ _ ۱۲۶۶ق)؛ مولف جواهر الکلام، که نگارش آن ۳۲ سال به درازا کشید! مدفون در مسجد جواهری، نجف اشرف.

(23) حضرت آیت الله محمدجواد علوی بروجردی می فرمود: نظیر همین داستان و اتفاق برای مرحوم آیت الله شیخ محمدتقی بروجردی رخ داده است.

(24) این قضیه از نوار مصاحبه ی مولف با حضرت آیت الله مرتضوی لنگرودی(عبدالصاحب) در رجب ۱۴۲۱ استخراج شده است.

(25) حائر در لغت (از حَیَرَ است، نه حَوَرَ) به مکانی گفته می‌شود که آب در آنجا جمع شود و دَوَرآن یابد. گویا از زمانی که متوکل عباسی لعنه الله علیه قبر آن حضرت را به آب بست، ولی آب در اطراف قبر، دور زد و به خود قبر نرسید، به این محوطه حائری گفته اند؛ بحارالانوار ج ۹۸، ص ۱۱۷.

(26) محله ای در نزدیک حرم، که مسجدی به همین نام دارد.

 

افزودن دیدگاه جدید

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.