یادی از ذاکر و شاعر اهل بیت علیهم السلام حاج محسن عسگری
شاعر و ذاکر اهل بیت حاج محسن عسکری گفتند:
به استاد شهریار گفتم شما هم در حق امام حسن مجتبی علیه السلام جفا کرده ای .
گفت: چرا؟
گفتم :چرا که برای امام حسن علیه السلام شعری نسروده ای و پیش شما هم حضرت غریب است.
استاد شهریار گفت:
از قضا بهترین غزل و معروف ترین غزلم برای امام حسن مجتبی علیه السلام است ولکن دقت نمیکنند، و سپس این غزل را خواندند
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آئی که نیستم
در آستان مرگ که زندان زندگیست
تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل
یک روز خنده کردم و عمری گریستم
طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست
چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم
گوهرشناس نیست در این شهر شهریار
من در صف خزف چه بگویم که چیستم
حاج محسن عسگری گفتند: حضرت آيتالله خامنهای ، در زمان رياست جمهوري مسافرتي به تبريز داشتند با توجه به کثرت برنامه های ایشان ،تقریبا آخر شب ،شب شعري براي شعرا گذاشته بودند و برخی مداحان هم حضور داشتند ولکن آقا شرط کرده بود استادشهریارباشند و ورود ایشان بعد از خودشان باشند یعنی آخرین نفر شهریار باشد، قبل از شهريار اول حضرت آقا تشريف آوردند ، پنج شش دقيقه بعد از تشريف فرمايي حضرت آقا ورود استاد شهريار را اعلام كردند زماني كه حضرت آقا متوجه شدند استاد شهريار به جلسه آمدهاند با نهايت بزرگواري بلند شدند و به سمت در رفتند و از شهريار استقبال كردند.
آن موقع متوجه شديم كه چرا حضرت آقا چنين شرطي كرده كه شهريار به پاي ايشان بلند نشود بلكه ايشان به استقبال شهريار برود و عين جملهاي هم كه در اولين برخورد بعد از سلام و روبوسي با استاد داشتند فرمودند: از آرزوهاي زندگيم زيارت حضرت عالي بود كه امشب الحمدلله موفق شدم.
بعد با نهايت احترام او را آوردند بغل دستشان نشاندند و شروع كرديم به شعر خواندن كه آخر سر از شهريار پرسيدند كه براي اميرالمومنين(علیه السلام )، سيدالشهدا(علیه السلام ) و براي آقا امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف ) اشعاري از شما خوانده ایم . براي مادرمان حضرت زهرا(سلام الله علیها ) كاري نكرده اي؟ استاد فرمودند كه چرا يك شعر دارم براي حضرت فاطمه (سلام الله علیها )، و سپس اين شعرشان را خواندند:
ماه آن شب خموش و سرگردان / روي صحرا و دشت ميتابيد
رنگ غم رنگ حزن پرور ماه / همه جا را نموده بود سپيد
دانه دانه ستاره بر رخ چرخ / همچون اشك يتيم ميلرزيد
خواب گسترده بود خاموشي / برجهان پرده فراموشي
مرغ شب آرميده بود آرام / چشم ايام رفته بود به خواب
سايه نخلها به چهره نور / از سياهي كشيده بود حجاب
باد در جستوجوي گمشدهاي / چرخ ميزد چو عاشقي بيتاب
غرق شهر مدينه سرتاسر / در سكوتي عميق و رعب آور
ميكشيد انتظار خاك آن شب / مقدم تازه مهماني را
ميربود از كف گران مردي / آسمان همسر جواني را
آتش مرگ مادري ميسوخت / دل اطفال خسته جاني را
مردم آرام ليك آهسته / نوحه گر چهار طفل دل خسته
بر سر دوش جسم بيجاني / حمل ميشد به نقطهاي مرموز
همه خواهان به دل درازي شب / گرچه شب بود تلخ و طاقت سوز
تا مگر راز شب نگردد فاش / نبرد پي به راز شب دل روز
راز شب بود پيكر زهرا / كه شب آغوش خاك گشتش جا
راز شب بود بانويي معصوم / كه چه او مردي از زمانه نزاد
هيجده ساله بانويي پر شور / كه سياه كرد چهره بيداد
بانويي، كه از سخن به محضرعام / ريخت آتش به جان استبداد
بانويي شيردل، دلير و شجاع / كه نمود از حقوق خويش دفاع
گرچه زن بود ليك مردانه / از قيام آتشي عظيم افروخت
شعلهاي بركشيد از ته دل / كه سياه خرمن ستم را سوخت
درس احقاق حق و دفع ستم / به جهان و جهانيان آموخت
مردم خفته را زخواب انگيخت / آبروي ستمگران را ريخت
__________________________________________________
یادداشت های حجت الاسلام سیدعباس موسوی مطلق مورخ ۲۰ آبان ۹۱
افزودن دیدگاه جدید