ملاقات حجت الاسلام استاد موسوی مطلق با آيت الله میرغیاثی

کد خبر: 13810

صبح عید فطر امسال ۱۴۳۵ توفیق رفیق راهمان شد در اطراف تنکابن به همراه برادر ارجمند و عزیز جناب افروغ به ملاقات یکی از بزرگان و عالمان ربانی رفتیم ، معظم له عالم ربانی ، آیت الله سید مومن میرغیاثی طالقانی بودند . وی از شاگردان آیات عظام ، عارف کامل مرحوم آیت الله حاج شیخ مرتضی طالقانی و عالم عارف مرحوم حضرت آیت الله العظمی سید محمد تقی خوانساری و مرجع عظیم الشان مرحوم آیت الله العظمی مرعشی نجفی بودند . وی که قریب یکصد سال از سن مبارکشان می گذرد ، در گوشه ای از حومه شهر تنکابن امورات خویش را می گذرانند ، می فرمودند بیش از ۵۰ سال قبل برای ماه رمضان مرا به اینجا دعوتم کردند . یک شب بعد از نماز خانمی آمد جلوی مسجد و شروع به گریه و ناله کرد ، اطرافش را گرفتند ، می گفت : تمام دارایی من یک گاو بوده آن را هم دزدیده اند کسی جواب گو نیست به پاسگاه رفتم می گویند کاری نمی توانند بکنند ، رفتم سراغ رئیس پلسگاه که یک استوار بود اما بی ادب بود و گفت ما که دزد ها را نمی شناسیم شما هم به کار خودت برس و نمازت را بخوان ، روز بعد به یکی از مناطق اطراف برای یک مجلس ختم رفتیم آنجا سخن از این بود که چند نفر دزد را گرفتند و گفته اند ما با اجازه رئیس پاسگاه گاوها را می دزدیدیم و سهم او را هم می دادیم اگر گاو را می کشتیم یک ران آن سهمیه رئیس پاسگاه است ، فهمیدم که خیلی اوضاع خراب است و چقدر به این مردم ظلم می شود لذا یک نامه به مرحوم آیت الله بروجردی نوشتم .

ایشان فرمودند لازم است ، واجب است ، بروید همانجا بمانید تا آنان رستگار شوند حتی اگر شده دست از خاندان و خویشانت بکشی .
در نتیجه بنا به دستور آن مرجع بزرگوار بیش از ۵۰ سال است در کنار این مردم هستم .
می فرمود : خدمت مرحوم آیت الله العظمی سید علی قاضی هم چند مرتبه در نجف و در حرم مطهر رسیده است ، اما از کلمات ایشان چیزی به خاطر نداشت ، الا جذبه و عظمت مرحوم قاضی .

می فرمود : از مهمترین سفارشات مرحوم آیت الله شیخ مرتضی طالقانی این بود که نماز خود را به وقت بخوانید، نماز به وقت ارزش دارد، مثل گوسفند دست و پا شکسته که اگر با گله باشد هر طور شده خودش را می رساند ولی اگر جدا بیفتد طعمه گرگ می شود.

می فرمود : مرحوم شیخ مرتضی طالقانی در تواضع کم نظیر بود، با این که نظیر او علماً کم بود و همه به علمیّت او اعتراف داشتند اما اگر یک طلبه جامع المقدمات خوان به او می گفت مقدمات درس بده، درس می داد، لذا گاهی ادبیات می گفت، گاهی لمعه، رسائل مکاسب، گاهی کفایه و خارج و گاهی هم علوم معقول.

او که مجرد بود لذا در حجره اش مشغول به درس و بحث و عبادت بود، البته این اواخر یک خانم را جهت رتق و فتق امور و به جهت اینکه مجرد نباشد که از شیوه پیغمبران و ائمه عدول نکرده باشد، عقد موقت کرده بود.

می فرمود : در همین محل مشغول ساختن مسجد بودبم، کمک های مردم را هم در منزل نگه می داشتم، یک شب مشغول نماز شب بودم، در قنوت نماز، دیدم یک مرد قوی هیکل با چکمه و یک قمه در دستش مقابلم ایستاده است، نماز تمام شد، دیدم افتاد روی دست و پای من و گریه می کرد و گفت: من آمدم شما را بکشم و پولها راببرم. اما دیدم یک آقائی دستش را بالای سر شما گرفته بود، کی بود؟!

گفتم : نمی دانم من که کسی را ندیدم ولی بیا حالا که این را دیدی توبه کن. گفت رفیقم سر کوچه منتظر است، بروم او را هم بیاورم توبه کند، رفت با رفیقش آمد، من هم قرآن آوردم و آن ها قسم خوردند که دیگر دزدی نکنند و گفتم اگر دزدی نکنید خدا از حلال برای شما می رساند و از پولهای خودم مبلغی را هم به آنان دادم. بعد از مدتی آمد و گفت : آمده ام عقد ازدواج مرا بخوانی، خوشحال شدم و گفتم قضیه چیست؟!

گفت : من به خدا قول دادم، دزدی نکنم، ولی فشار آمد مجبور شدم یک شب به قصد دزدی بروم منزل یکی از پولدارهائی که نشان کرده بودم. شب رفتم روی دیوار که وارد حیاط بشوم، اما دختر صاحب خانه در حیاط منزل بود، دختر را دیدم، مهرش به دلم افتاد، پشیمان شدم برگشتم، بعد به عنوان خواستگاری رفتم، آن ها قبول کردند، هم زیباست و هم پول دار، یاد حرف شما افتادم، گرچه من به عهدم وفا نکردم، ولی خدا به عهدش وفا کرد.

 

یادداشت های سید عباس موسوی مطلق

 

افزودن دیدگاه جدید

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
هم رسانی