ماجرای آقا سیّد جمال‌ گلپایگانی‌ در تخت‌ فولاد

کد خبر: 13387
پایگاه رسمی حجت الاسلام موسوی مطلق

مرحوم آیت الله آقا سیّدجمال الدین گلپایگانی (ره) فرموده بودند:
من‌ در دوران‌ جوانی‌ که‌ در اصفهان‌ بوده‌ام‌، نزد دو استاد بزرگ‌: مرحوم‌ آخوند کاشی‌ و جهانگیر خان‌، درس‌ اخلاق‌ و سیر و سلوک‌ می‌آموختم‌، و آنها مربّی‌ من‌ بودند.
به‌ من‌ دستور داده‌ بودند که‌ شبهای‌ پنجشنبه‌ و شبهای‌ جمعه‌ بروم‌ بیرون‌ اصفهان‌، و در قبرستان‌ تخت‌ فولاد قدری‌ تفکّر کنم‌ در عالم‌ مرگ‌ و ارواح‌، و مقداری‌ هم‌ عبادت‌ کنم‌ و صبح‌ برگردم‌.
عادت‌ من‌ این‌ بود که‌ شب‌ پنجشنبه‌ و جمعه‌ میرفتم‌ و مقدار یکی‌ دو ساعت‌ در بین‌ قبرها و در مقبره‌ها حرکت‌ میکردم‌ و تفکّر می‌نمودم‌ و بعد چند ساعت‌ استراحت‌ نموده‌، و سپس‌ برای‌ نماز شب‌ و مناجات‌ بر می‌خاستم‌ و نماز صبح‌ را میخواندم‌ و پس‌ از آن‌ به‌ اصفهان‌ می‌آمدم‌.
میفرمود: شبی‌ بود از شبهای‌ زمستان‌، هوا بسیار سرد بود، برف‌ هم‌ می‌آمد. من‌ برای‌ تفکّر در أرواح‌ و ساکنان‌ وادی‌ آن‌ عالم‌، از اصفهان‌ حرکت‌ کردم‌ و به‌ تخت‌ فولاد آمدم‌ و در یکی‌ از حجرات‌ رفتم‌. و خواستم‌ دستمال‌ خود را باز کرده‌ چند لقمه‌ای‌ از غذا بخورم‌ و بعد بخوابم‌ تا در حدود نیمه‌ شب‌ بیدار و مشغول‌ کارها و دستورات‌ خود از عبادات‌ گردم‌.
در اینحال‌ دَرِ مقبره‌ را زدند، تا جنازه‌ای‌ را که‌ از أرحام‌ و بستگان‌ صاحب‌ مقبره‌ بود و از اصفهان‌ آورده‌ بودند آنجا بگذارند، و شخص‌ قاری‌ قرآن‌ که‌ متصدّی‌ مقبره‌ بود مشغول‌ تلاوت‌ شود؛ و آنها صبح‌ بیایند و جنازه‌ را دفن‌ کنند.
آن‌ جماعت‌ جنازه‌ را گذاردند و رفتند، و قاری‌ قرآن‌ مشغول‌ تلاوت‌ شد.
من‌ همینکه‌ دستمال‌ را باز کرده‌ و می‌خواستم‌ مشغول‌ خوردن‌ غذا شوم‌، دیدم‌ که‌ ملائکۀ عذاب‌ آمدند و مشغول‌ عذاب‌ کردن‌ شدند.
عین‌ عبارت‌ خود آن‌ مرحوم‌ است‌: چنان‌ گرزهای‌ آتشین‌ بر سر او می‌زدند که‌ آتش‌ به‌ آسمان‌ زبانه‌ می‌کشید، و فریادهائی‌ از این‌ مرده‌ بر می‌خاست‌ که‌ گوئی‌ تمام‌ این‌ قبرستان‌ عظیم‌ را متزلزل‌ می‌کرد. نمی‌دانم‌ اهل‌ چه‌ معصیتی‌ بود؛ از حاکمان‌ جائر و ظالم‌ بود که‌ اینطور مستحقّ عذاب‌ بود ؟ و أبداً قاری‌ قرآن‌ اطّلاعی‌ نداشت‌؛ آرام‌ بر سر جنازه‌ نشسته‌ و به‌ تلاوت‌ اشتغال‌ داشت‌.
من‌ از مشاهدۀ این‌ منظره‌ از حال‌ رفتم‌، بدنم‌ لرزید، رنگم‌ پرید. و اشاره‌ می‌کنم‌ به‌ صاحب‌ مقبره‌ که‌ در را باز کن‌ من‌ می‌خواهم‌ بروم‌، او نمی‌فهمید؛ هرچه‌ می‌خواستم‌ بگویم‌ زبانم‌ قفل‌ شده‌ و حرکت‌ نمیکرد!
بالاخره‌ به‌ او فهماندم‌: چفت‌ در را باز کن‌؛ من‌ میخواهم‌ بروم‌. گفت‌: آقا! هوا سرد است‌، برف‌ روی‌ زمین‌ را پوشانیده‌، در راه‌ گرگ‌ است‌، تو را میدرد!
هرچه‌ میخواستم‌ بفهمانم‌ به‌ او که‌ من‌ طاقت‌ ماندن‌ ندارم‌، او إدراک‌ نمی‌کرد.
بناچار خود را بدر اطاق‌ کشاندم‌، در را باز کرد و من‌ خارج‌ شدم‌. و تا اصفهان‌ با آنکه‌ مسافت‌ زیادی‌ نیست‌ بسیار به‌ سختی‌ آمدم‌ و چندین‌ بار به‌ زمین‌ خوردم‌. آمدم‌ در حجره‌، یک‌ هفته‌ مریض‌ بودم‌، و مرحوم‌ آخوند کاشی‌ و جهانگیرخان‌ می‌آمدند حجره‌ و استمالت‌ میکردند و به‌ من‌ دوا میدادند. و جهانگیرخان‌ برای‌ من‌ کباب‌ باد میزد و به‌ زور به‌ حلق‌ من‌ فرو می‌برد، تا کم‌کم‌ قدری‌ قوّه‌ گرفتم‌.
_______________________________________

 کتاب کرامات معنوی، تألیف: حجت الاسلام والمسلمین سید عباس موسوی مطلق

 

 

img_20200126_083235_5533_2.png

افزودن دیدگاه جدید

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.