زادروز: 1301 | 1340ه.ق
محل تولد: زنجان
وفات: 12 تیر 1385 | 7 جمادی الثانی 1427ه.ق
آرامگاه: حرم امام رضا علیه السلام
دین: اسلام
مذهب: تشیع

آیت الله حاج سیّداحمد فهْری زنجانی

عالِمِ عارف، مرحوم آیت‌الله حاج سیّداحمد فهْری زنجانی

 

حجت الاسلام سید عباس موسوی مطلق:

زندگی‌نامه کوتاه

آیت‌الله سیّد احمد فهری زنجانی، فرزند آیت‌الله حاج سید سجاد فهری به سال 1301 هـ .ش، در زنجان تولّد یافت... برخی استادانش عبارت‌اند از:

1. آیت‌الله علّامه سیّد علی قاضی؛

2. آیت‌الله العظمی سیّد ابوالقاسم خویی؛

3. آیت‌الله العظمی میرزا باقر زنجانی؛

4. آیت‌الله العظمی امام خمینی؛

5. آیت‌الله العظمی مرعشی نجفی؛

6. آیت‌الله العظمی سید جمال گلپایگانی.

وی در سال 1320 عازم نجف اشرف گردید و در سال 1330 به میهن اسلامی باز گشت و مدت 14 سال در کرمانشاه اقامت گزید و به اقامه جماعت در مسجد جامع شهر پرداخت و در این مسجد کتابخانه‌ای تأسیس کرد که تولید آن را بعد از درگذشت خود به عهده‌ی آستان قدس رضوی گذاشت. آیت‌الله فهری در سال 1345 به تهران بازگشت. از سال 1360 نماینده‌ی امام راحل، و سپس رهبر معظّم انقلاب در سوریه و لبنان بود و در طول اقامت خود، علاوه بر تدریس علوم عقلی و نَقلی و تربیت شیفتگان معارف الهی، به بازسازی مسجد سیّده رقیّه، ساختِ بیمارستان امام خمینی و... پرداخت و آثاری گران‌سنگ بر جای نهاد:

1. ترجمه و شرح صحیفه‌ی سجّادیّه؛

2. ترجمه‌ی لهوف؛

3. ترجمه‌ی رساله‌ی لقاء الله، به ضمیمه‌ی مقاله‌ی منتشر نشده‌ای در لقاء الله[1]؛

4. ترجمه‌ی مصباح الهداية؛

5. رساله‌ای در طلب؛

6. ترجمه‌ی آداب الصّلاة؛

7. ترجمه‌ی خصال؛

8. اَسرار حج؛

9. تقریرات اصول امام خمینی؛

10. تعلیم و تربیت از دیدگاه شهید ثانی و امام خمینی[2]؛

11. عبدالله بن سبا.

آیت‌الله فهری در 12 تیر 1385 بدرود حیات گفت و پیکر پاکش به مشهد مقدّس منتقل و در حرم مطهّر رضوی صلوات الله علیه به خاک سپرده شد.

دو نامه از مرحوم آیت الله فهری زنجانی

در سوریه، جلساتی گونه‌گون و در قم نیز بارها توفیقْ رفیق شد که محضر این فقیه عارف، عالِم ربّانی، مرحوم آیت‌الله آقای حاج سیّد احمد فهری زنجانی مُشرَّف بِشَوم. از حضرتش پاسخ دو نامه نزدم است، یکی از آن‌ها را قبلاً در کتاب کرامات‌الاولیا منتشر کردم و دیگری را تاکنون چاپ نکرده‌ام. در این‌جا هر دو را جهت استفاده‌ی بیش‌تر تقدیم همه‌ی علاقه‌مندان می‌کنم.

بسم‌الله الرّحمن الرّحیم

برادرِ عزیز، جناب حجّت‌الاسلام والمسلمین حاج سیّد عبّاس موسوی مطلق! «من چه گویم، یک رگم هشیار نیست» این را می‌دانم که هر چه هست، در خانه‌ی محمّد و آل محمّد است. به دستورات [دستورهای] این بزرگواران کاملاً توجّه کنید: «آخِذٌ بِقَوْلِکُمْ عامِلٌ لِاَمْرِکُمْ».[3] ضمناً:

مؤمن، ابن‌الوقت باشد ای رفیق!
 
نیست فردا گفتن از شرطِ طریق[4]

 

و ایضاً جناب‌عالی در نَقل احادیث معتبره از علمای امامیّه - رضوان‌الله علیهم اجمعین -: نهج‌البلاغه، کافی، فقیه، تهذیب، استبصار و سایر کتب معتبره به اساتید [استادان] مُنتَهیه به حضرات ائمّه‌ی طاهرین - صلوات الله علیهم اجمعین - مُجاز می‌باشید.[5]

 
این شیفتگان که در صراطند همه
 
جوینده‌ی چشمه‌ی حیاتند همه
 
حق می‌طلبند و خود ندانند آن را
 
در آب به دنبال فُراتند همه[6]

 

والسّلامُ عَلی جَمیعِ الاِخْوان وَ رَحْمَةالله

العَبد المفتاق اِلی رَحمةالله

السّیّد احمد الفهْری، 26 صَفَر 1419

بسم‌الله الرّحمن الرّحیم

به عزیزی برخورد کردم که با کمال صفا، از من خواست اگر خاطره‌ای از دو مَردِ بزرگ عرفان و سلوک دارم برای ایشان بنگاریم. این بنده نیز خود را ناچار از اجابت دیدم، با این که در اثر مرور زمان و نیز بالا رفتن سن، بسیاری از خاطره‌ها فراموشم شده و بسی پشیمانم که چرا در موقعِ خود یادداشت نکردم ولکن پشیمانی سودی ندارد؛ به‌حکمِ «ما لایدْرک کُلّه لایترک کُلّه» مبادرت به‌نگارش شد. آن دو مرد بزرگ عرفان، یکی عارف بزرگ، بَل واصلِ کامل، مرحوم آقای میرزا علی آقای قاضی است و دیگری مجذوب سالک و عاشق دلسوخته آقای حاجی میرزا جواد انصاری همدانی - رضوان‌الله تعالی علیهما و حَشَرَهُماالله مَعَ اَولیائه الصّالحین -.

امّا مرحوم آقای قاضی، معاشرت این جانب با آن بزرگوار در حدود پنج سال به طول انجامید، لیکن چه چاره با بخت گمراه، اگر بگویم هیچ استفاده نکردم و همچون مُصاحبتِ بوسُفیان و بولَهَب‌ها با پیغمبر اکرم| بود، سخنی به گزاف نگفته‌ام و در این نوشتار باید به مَسموعات و نَقل‌ها اکتفا کنم. امّا نسبت به مرحوم آقای قاضی، کرامات بسیاری در زبان‌ها است و این بنده به یکی دو مورد اشاره می‌نمایم. با مرحوم آیت‌الله حاج مصطفی خمینی - قدَّسَ‌الله سِرّه - فاصله‌ی میان مسجد کوفه و مسجد سهله را می‌پیمودیم که ایشان چُنین فرمود: آیت‌الله حاج میرزاحسین بجنوردی - قُدِّسَ سِرُّه - که در وقت نَقل حدیثْ حیات داشتند، می‌فرمود: آقای حاج شیخ محمّد شریعت[7] فرزند شیخ‌الشّریعه‌ی اصفهانی نَقل می‌کرد که: از برای من فرزندی نمی‌مانْد و هر بچّه که به دنیا می‌آمد، پس از چند ماه می‌مرد. تفألی در میان اَعرابِ نجف هست که فرزند تازه مولود را به یکی از سادات «هبه» می‌کنند و دوباره از او تحویل می‌گیرند و عقیده دارند که این داد و ستد موجب بقای فرزند می‌شود. ما نیز به اصرار عیال، نسبت به یکی از فرزندان این عمل را انجام دادیم و نوزاد پسری که داشتیم به آغوش گرفته و عازم حرم مطهّر امیرالمؤمنین علیه السلام بودم که آن‌جا با سیّدی این داد و ستد انجام گیرد. تصادفاً دیدم مرحوم آقای قاضی عصا به‌دست از حرم مطهّر بیرون آمده و عازم منزل است.

جلو رفتم و پس از عرض سلام، مطلب را به حضورشان عرضه داشتم. ایشان نیز با کمال اخلاق و ادب، قنداق طفل را از من گرفت و فرمود: من این بچّه را از شما پذیرفتم ولی بدانید که قطعاً نخواهد ماند و چند روزی بیش از عمر او باقی نمانده. و همین‌طور هم شد که پس از چند روز نوزاد از دنیا رفت.

و نیز ایشان فرمود: آقای حاج نورالدّین فرزند مرحوم شریعتمدار رشتی نَقل می‌کرد: روزی عازم مسجد کوفه بودم که پاره‌ای از اعمال آن‌جا را به‌جای آورم. در ورودی مسجد با مرحوم قاضی روبه‌رو شدم و چون دیده بودم که پدرم با شخصیّتی که داشت، دست‌های مرحوم قاضی را می‌بوسید من نیز پس از مصافحه خَم شدم و دست ایشان را بوسیدم. ایشان دست مرا همچنان در میان دست خودشان نگاه داشتند و به راه ادامه دادند. حیا و ادب مانع من شد که عرض کُنَم من اعمال به‌جا نیاورده‌ام. به ناچار همراه ایشان بازگشتم و به طرف قبرِ میثم به راه افتادیم. مقداری که راه رفتیم، مرحوم آقای قاضی عصا را انداخت و روی زمین نشست. من نیز تبعیّت کردم. ایشان صحبت می‌فرمود و من استماع می‌کردم. در خلالِ صحبتِ ایشان، متوجّه شدم که مارِ مهیبی در آن صحرا رو به طرف ما، در خزیدن است. بدیهی است که به وحشت افتادم. آقای قاضی متوجّه وحشت من شد و فرمود: حواسَت به من باشد. آن مار با ما کاری ندارد. و دوباره مشغول صحبت شدند ولی من همچنان وحشت‌زده بودم تا آن‌که مار آمد و به فاصله‌ی یکی دو متری ما نیمی از بدن خود را از زمین بلند کرد که گویی آماده‌ی پرِش بر ما و حمله است. وحشت من بیش‌تر شد. مرحوم قاضی که اضطراب مرا دید، متوجّه مار شد و فرمود: «مُتْ بِاِذْن‌الله»[8]. این جمله که از زبان مبارک ایشان درآمد، مار به همان شکل نیم‌خیز بدون حرکت ماند. مجلس تمام شد و مرحوم آقای قاضی از من جدا شد و تشریف بُرد و من بازگشتم تا قضیّه‌ی مار را پی‌جو باشم؛ دیدم به همان شکل باقی است. اوّل از دور با پرتاب سنگ خواستم ببینم مار زنده است یا مرده؟ پس از پرتاب چند سنگْ‌پاره که بعضی از آن‌ها به مار نیز اصابت کرده بود، جرأت یافته نزدیک رفتم، دیدم مار به همان حال خشک شده و مرده است و اثری از حیات در او نیست.

روزی حضرتشان کسالت داشتند؛ به عیادتشان شرفیاب و از وضع بیماری حضرتشان ناراحت شدم. ایشان فرمود: من از خدای تعالی خواسته‌ام که تجرّد را در من مَلَکه فرماید، و سپس مرا از این دنیا ببرد و این دعای من مستجاب شده و به حسب عادت اقلّاً [حدّاقل] دو سال طول می‌کشد تا این مَلَکه در من حاصل شود!

همان‌طور شد و تقریباً بعد از دو سال به جوار رحمت الهی انتقال یافت.

روزی دیگر در محضر بودم که فرمود: دو سه روز است در این فکرم که اگر در بهشت نگذارند ما نماز بخوانیم، چه بکنیم؟!

خوشا آنان‌که الله یارشان بی
 خوشا آنان‌که دائم در نمازند
به حمد و قُل هوالله، کارشان بی
 بهشتِ جاودان، بازارشان بی[9]

 

گویا عارف بلندپایه‌ی شیراز از زبان حال اینان سروده است:

یار با ماست، چه حاجت که زیادت طلبیم
دَولتِ صحبتِ آن مونسِ جان، ما را بس

از درِ خویش، خدایا! به بهشتم مَفرست
که سرِ کوی تو از کَون و مکان، ما را بس[10]

 

روزی درباره‌ی مرحوم آیت‌الله نجابت فرمود: «شیخ حسنعلی (آقای نجابت) بکلّية پیش ما می‌آید» این جمله را پس از نگارش مردّد شدم که خودم از آقای قاضی شنیدم، یا مرحوم حاج شیخ عبّاس قوچانی رحمت الله علیه نَقل کرد.

ایشان فرزندی داشتند مورد علاقه‌شان، که با حادثه‌ی برق گرفتگی از دنیا رفت. مرحوم سیّد هاشم رضوی رحمت الله علیه نَقل فرمود: در آن روزهای غم‌انگیز به خدمتشان شرفیاب شدم، تا عرضِ تسلیتی کرده باشم اوّلاً فرمودند: آن بچّه تا الان نزدِ من بود، شما که آمدید او رفت. و سپس در خلالِ عَرضِ تسلیت، با همان لهجه‌ی شیرین، که به قول حافظ: «ترکانِ فارسی‌گو بخشندگانِ روحند»، فرمود: تمامِ هَمّ و غَمِّ دنیا در نزدِ ما تا اوّلِ «الله اکبرِ» نماز است!

مرحوم قاضی رحمت الله علیه  از ادبِ عربی، بهره‌ی کافی داشت. اشعاری در عربی و فارسی سروده‌اند، دو قصیده‌ی عربی از ایشان نزدِ حقیر است؛ یکی به نام غدیریّه که با این بیت آغاز می‌شود «خذیا ولیّ غداة العید و الطّرب / قصيدة هی للاَعداء کالشّهب»[11] و دیگری به نام قصیده‌ی «عُتُلّ زَنیم» که با این بیت آغاز می‌شود:

هاشم مالفرک بالباسم
 من ابن ختم القتل الزّنیم
 
ما لم یقدمن ظالم غاسم
 المضمر السّوء علی هاشم...

که اِن شاءالله در فرصتی دیگر نگاشته خواهد شد.

مورد دیگری که خواسته‌ی برادر عزیز، سیّد عبّاس بود و آن شرح حالِ مجذوبِ سالِک و عارف کامل، آقای حاج میرزا جواد انصاری همدانی (ره) است که:

یک دهان خواهم به پهنای فَلَک
تا بگویم وصفِ آن رَشْکِ مَلَک[12]
 
خود یک وقتِ فارِغ و حوصله‌ی کافی لازم دارد. آرزومندم که توفیق الهی رفیقم باشد و آنچه از آن بزرگوار دارم، مرقوم داشته و با خود در زیر خاک مدفون نسازم.

وَ السَّلامُ عَلی جَمیعِ الاِخْوان وَ رَحْمَةُالله

المفتاق اِلی رَحمةالله

24 صفر 1419

سلیم النَّفْس

ایشان (مرحوم آیت‌الله فهری) بسیار سلیم‌النَّفس بود، به نظرم هوی و هوس را کُشته بود. می‌گفتند خُلْقِ عجیبی دارد، ولی حق داشت؛ چرا که باید به اَمثال این بزرگوار گفت:

تو نازک‌طبعی و طاقت نیاری
 
گرانی‌های مُشتی دَلْقْ‌پوشان[13]

 

فرمود: به نظر می‌آید آقا سیّدمحمّد حسین[14] یک خُرده مبالغه کرده، گفته: «اَلْحَدّاد وَ ما اَدْراکَ مَا الْحَدّاد». بنده که بچّه‌تر از حالا بودم، بی‌ادبی کردم و گفتم: آقا! شاید آنچه ایشان در آقای حدّاد می‌دیده، بنده و جناب‌عالی نمی‌بینیم. بی‌درنگ بعد از تأمّلی فرمود: آره، راست می‌گی، حق با توست، همین طوره.

این جوابِ آن بزرگوار به یک بچّه‌طلبه، بسیار جالب و عجیب بود!

 خاطرات آیت‌الله ری‌شهری از آیت‌الله سیّد احمد فهری زنجانی

در سفر سوریه، روز شنبه 1370/8/25 همراه مرحوم آیت‌الله سیّد احمدی فهری زنجانی (م 1385 ش)، نمایندة مقام معظم رهبری در دمشق، بازدیدی از شهر باستانی بُصرا داشتیم. آیت‌الله فهری در راه، چند خاطره از مرحوم آیة الله آقا سید علی قاضی نقل کرد (ایشان پنج سال محضر آیة الله قاضی را درک کرده بود) که عبارت‌اند از:[15]

مجازات شهادت دروغ در برزخ

در مجلس لَغوی شرکت کردم و شاید غیبتی در آن مجلس از کسی صورت گرفت. خیلی احساس سنگینی می‌کردم. پیش خود گفتم بروم خدمت آقای قاضی. وقتی خدمت ایشان رسیدم، ارتجالاً[16] فرمود:

کسی می‌گفت رفتم وادی السلام قصر مجلّلی دیدم که در آن فردی با هیئتی نیکو بر تختی نشسته بود. به حالش غبطه خوردم. همین که این معنا از خاطرم گذشت، نیتم را فهمید و گفت: افسوس.

گفتم: چرا؟!

اشاره کرد که صبر کن، خواهی فهمید. ایستاده بودم که ماری آمد تا چشمش به آن مار افتاد رنگش پرید و حالش متغیر شد، گویا می‌دانست چه باید بکند، زبانش را درآورد، مار زبانش را گزید و رفت!

آن مرد که بر تخت نشسته بود، از تخت افتاد و حالش بهم خورد، وقتی از جا برخاست گویا همه گوشت‌هایش ریخته بود...

سپس گفت: برنامة هر روز من تا قیامت این است! و سبب این مجازات این است که در جلسة دادگاه، مدّعی رو به من کرد و گفت: این آقا هم شاهد است.

من فرصت فکر کردن و تصمیم درست نداشتم. بلافاصله گفتم... .[17]

راز سجده‌های طولانی

سید علی اکبر اَعمی[18] می‌گفت: مدت ده روز برای من حالی دست داد که هر مشکلی داشتم حل می‌شد. شبهه‌ای در حال نماز برایم پیش آمد و آن این بود که چگونه ممکن است افرادی مانند اُویس قَرَن و... یک شب تا صبح سجده کنند.

با این ذهنیت به رکوع رفتم و گفتم: «سُبحانَ رَبِّیَ العظیمِ و بِحَمدِهِ». خیلی لذت بردم. دوباره گفتم. لذتم بیشتر شد. همچنان هرچه بیشتر این ذکر را می‌گفتم بیشتر لذت می‌بردم... .

بدین سان شبهة من برطرف شد که اهل معرفت که از انس با خدا خسته نمی‌شوند به دلیل لذّتی است که از نظر معنوی احساس می‌نمایند.[19]

آقای فهری افزود: که این ماجرا را با حاج ملا آقاجان [زنجانی] در میان گذاشتم. ایشان گفت: به او رحم کرده‌اند. این حالت در سجده به من دست داد، هر کاری کردند بلند نشدم تا مرا گرفتند و به پشت انداختند!

به پیشانی‌ات «منبری» نوشته!

آقای محقّقی[20] می‌گفت: خدمت شیخ رجبعلی خیاط رفتم. ایشان گفت: در ضمیرت کُره‌ای می‌بینم (ایشان برای امرار معاش در منزل کرة جغرافیایی تهیه می‌کرده و می‌فروخته و کسی از آن مطلع نبوده است) و چند قلم مو و رنگ؟!

آقای محقّقی افزوده، که مهم‌تر این که شیخ فرمود: می‌بینم که به پیشانیت منبر نوشته. این مطلب برایم خیلی تعجب‌آور بود؛ زیرا من منبری نبودم تا این که پدر خانمم در یزد فوت کرد. آنجا مرا در مسجدش نگه داشتند و گفتند: باید اینجا بمانی و به جای ایشان منبر بروی.

گفتم: نمی‌توانم!

کتاب آوردند و گفتند: از روی کتاب بخوان.

مدتی از روی کتاب می‌خواندم تا بالأخره منبری شدم.[21]

مطالب حضرت آیت الله فهری، در خصوص آیت‌الله بهجت

بسم الله الرحمن الرحیم

بَعْدَ الْحَمدِ والصَّلاة، نامه‌ای از برادر محترم آقای رضا باقی‌زاده دریافت شد که در آن سؤالاتی درباره‌ی شخصیّت آیت‌الله العظمی بهجت، دام ظلّه، از این ناچیز شده بود. به حکم ادای وظیفه، سؤالات را به شرح ذیل پاسخ می‌دهم.

سؤال: زمان آشنایی خود با آیت‌الله العظمی بهجت را بیان فرمایید؟

جواب: افتخار آشنایی این جانب با حضرت آیت‌الله العظمی آقای بهجت، دام ظلّه، به بیش از پنجاه سال قبل برمی‌گردد. در دوران طلبگی و ایّامی که این جانب هنوز مجرّد بودم و در مدرسه‌ی مرحوم سیّد کاظم یزدی رحمت الله علیه حجره داشتم، حضرت آیت‌الله بهجت که در آن زمان به شیخ محمّدتقی فومنی معروف بود و در همان مدرسه حجره داشتند، حجره‌ی ایشان نزدیک حجره‌ی ما بود، لذا با هم آمد و شد داشتیم، تا آن‌جا که نهار را بر سر سفره ی مشترک میل می‌کردیم؛ یک روز این جانب نهار تهیه می‌کردم و ایشان به حجره‌ی ما تشریف می‌آوردند و روزی دیگر به عکس. طبیعی است که در خلال این ارتباط از مزایای اخلاقی و علمی آن حضرت که از همان روزها در میان نزدیکان ممتاز بود، بهره می‌بردم.

سؤال: برخی ویژگی‌های اخلاقی – عرفانی ایشان از قبیل تقوا، زهد، ساده‌زیستی، عبادت، تواضع، توسّل، سیر و سلوک، نظم و برنامه‌ریزی، دائم الذّکر بودن، کتوم بودن و... را بیان فرمایید؟

جواب: به طور خلاصه می‌توان گفت که ایشان در همه‌ی موارد یاد شده در این سؤال، امتیاز و درخشندگی داشتند، تا آن جا که بنده از مرحوم آیت‌الله حاج شیخ عباس قوچانی، وصیّ خاتم العرفاء و زُبْدَتهم، آقای میرزا علی آقای قاضی، قدّس الله نفسه الزکیّه، شنیدم که می‌فرمود: «من احتمال می‌دهم که آقای بهجت اصلاً گناه نکرده باشد، زیرا ایشان هنگامی که به حوزه‌ی مرحوم قاضی وارد شد هنوز مراهِق بود و مکلّف نشده بود. پس از آن نیز به واسطه‌ی نیل به مراتب عرفان و درک عظمت و حضور خداوندی از هرگونه نقص و گناه مبرّا بوده است.»

به گفته‌ی عارف شیراز:

هرکه شد محرم دل در حرم یار بماند.

و این مطلب، یعنی آلوده نشدن آن حضرت به هر گونه گناه، از خلال تذکّرات و نصایح ایشان نیز فهمیده می‌شود؛ زیرا ایشان بسیار به ترک گناه تکیه می‌فرمایند و شرط اول هر گونه حرکت الی الله را ترک گناه و آن را مبدأ همه‌ی ترقیّات روحی می‌دانند.

سؤال: درباره‌ی ویژگی علمی ایشان توضیح فرمایید؟

جواب: ویژگی علمی معظّم له به حکم {وَاتَّقُوا اللهَ وَ یُعَلِّمُکُمُ اللهُ}؛[22] (تقوا پیشه کنید تا خداوند به شما دانش بیاموزد.) تبلور و درخشندگی خاصی دارد که برای همه مشود بوده و می‌باشد.

از آیت‌الله العظمی آقای حاج سیّد ابوالقاسم خویی شنیدم که می‌فرمود: در مجلس درس اصول به هنگام بحث از «جواز استعمال لفظ در اکثر از معنای واحد» به مناسبت پیش درآمد بحث و تمهیداً لِلْمَطْلَب گفتم که ذهن آدمی همیشه هم‌چون پرنده‌ای در پرواز است و هر لحظه بر شاخه‌ای می‌نشیند و به مناسبت‌های گوناگون تغییر جا می‌دهد، به‌طوری که طایر خیال را نمی‌توان در قفسی حبس کرد... در این هنگام، یکی از شاگردان کم سنّ و سال به نشانه‌ی اعتراض گفت: استاد! این‌چنین نیست، انسان می‌تواند خیال خود را در یک‌جا متمرکز کند و نگذارد این پرنده‌ی هرزه گَرد به هر جا که می‌خواهد پرواز کند.

از آنجا که آن اعتراض از آن نوجوان غریب می‌نمود، از بعضی پرسیدم که این آقا کیست؟

گفتند: طلبه‌ای است که به تازگی از «رشت» آمده است.

در آن زمان یکی از مفسدان بی‌غرض! نامه‌ای به پدر آقای بهجت می‌نویسد که فرزند تو جوان پر استعدادی است، ولی به پاره‌ای از محافل افراطیون راه یافته و به محضر آقای قاضی آمد و شد می‌کند. اگر این رویّه ادامه یابد، وی از ترقیّات علمی باز خواهد ماند. امّا چون نوجوان متدیّنی است، اگر شما ایشان را از این کار منع کنید، به ناچار با دستور شما مخالفت نخواهد کرد، لذا به جا است که از طرف شما هشداری به ایشان داده شود.

پدر ایشان هم ضمن پیام و یا نامه‌ای، معظّم‌له را از انجام همه ی مستحبّات به جز زیارت حضرت سیّدالشهداء صلوات الله علیه و عمل دیگری – که بنده به خاطر ندارم – منع می‌کند.

ایشان پس از دریافت دستور پدر، همه ی مستحبات را ترک گفته و فقط به درس و بحث اشتغال می‌ورزند. به مشیّت الهی و ربوبیّت حضرت حق، جلّ و علا، تمحّض ایشان به درس و تدریس باعث شد که پیش از هم دوره‌ای‌های خود به درجه‌ی رفیعه‌ی اجتهاد نایل آیند.

به یاد دارم که روزی این حقیر از ایشان تقاض کردم که کتاب «رسایل شیخ انصاری» را به من تدریس کنند، ایشان در مقام اعتذار فرمودند: آیت‌الله العظمی آقای کمپانی – آن نابغه‌ی عصر و سرآمد در اکثر فنون – به من فرموده‌اند که تقلید بر تو حرام است و باید به استنباط خودت عمل کنی، لذا مسایل مورد ابتلای خود را بررسی می‌کنم و مجال پرداختن به کار دیگر را ندارم.

آن روزها، زمانی بنده ناظر نماز خواندن ایشان بودم که دیدم نمازی عاری از مستحبّات و مختص به واجبات خواندند. بعد از نماز به ایشان عرض کردم: حضرت عالی بهتر متوجه هستید که امتثال امر پدر، وجوب نَفْسی ندارد، بلکه اگر مخالفت امر پدر حرام باشد به عنوان حرمت ایذای مؤمن است و این مطلب در مورد حضرت عالی که پدر محترمتان حضور ندارد واطّلاعی از شما ندارد، موضوعاً منتفی است.

فرمودند: «مزاج من دیگر آمادگی تحمّل عبادات مستحبّی را ندارد. در همین وضعی که هستم گاهی حالاتی به من دست می‌دهد که کفّ نفس از آن‌ها یا غیر ممکن است و یا خیلی مشکل و پس از آن تا دو سه روز بستری هستم و حالت حرکت ندارم.»

هم‌چنین اضافه فرمود: مرحوم قاضی وقتی چنین می‌شد در بستر می‌نالید. اهل و عیال از ایشان سؤال می‌کردند که آقای شما را چه شده است؟ می‌فرمود: از پیری است!

خلاصه این که: قلم ناتوان این ناچیز، شکسته‌تر از آن است که فضایل معنوی و خصایص حمیده‌ی این اسوه‌ی تقوا و فضیلت را بیان کند.

یک دهن خواهم به پهنایِ فلک

تا بگویم وصفِ آن رشکِ مَلَک
 
شاید کمتر کسی باشد که در نماز جماعت حضرت آیت‌الله بهجت حضور بیابد و احساس نکند که با ورود به نماز، از دنیا و هر چه در آن است بریده و به تمام وجود، به مبدأ متعال متوجّه می‌گردد. به فرموده‌ی عارف شیراز:

با تو پیوستم و از غیر تو دل بگسستم
آشنایِ تو ندارد سَرِ بیگانه و خویش

 

آیت‌الله سیّد نصرالله مستنبط، داماد آیت‌الله العظمی آقای حاج سیّد ابوالقاسم خویی رحمت الله علیه برای این جانب نقل می‌فرمود: بنده ختمی معروف در توسّل به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را به آیت‌الله بهجت دادم و ایشان پس از چند روز مرا دیدند و فرمودند: «جَزاکُمُ اللهُ خَیرَ الجَزاء!» من از آن ختم خیلی بهره‌مند شدم.

ولی وقتی بنده این موضوع را از آقای بهجت سؤال کردم، ایشان فرمودند: از ناحیه‌ی حضرت امام رضا علیه السلام عنایت فراوانی نسبت به من می‌شد، نمی‌دانم که این ختم نیز جزء اسباب عنایت بود یا نه؟

هم‌چنین فرمودند: در یکی از حالات، مشاهده کردم که بدن مرا به آستان رضوی و داخل ضریح مقدّس بردند، از قبر مطهر ندایی شنیدم که فرمود: آیا ممکن است، آیا ممکن است کسی به ما پناهنده شود و ما او را پناه ندهیم؟!

این نوشتار که مشتی از خروار است جهت بیداری و هشیاری جوانان عزیز که در عنفوان شباب‌اند و سرمایه‌ی گرانبهای عمر را همچون نویسنده‌ی رو سیاهِ نامه سیاه، از دست نداده‌اند، به نگارش درآمد، باشد که فرصت عمر را غنیمت شمارند و در سعادت ابدی و جاوید خویش بکوشند! سخن را با غزلی از عارف والا مقام «شیراز» به پایان می‌رسانم.

ای بی‌خبر! بکوش که صاحب‌خبر شوی
تا راهرو نباشی، کی راهبر شوی؟
در مکتبِ حقایق و پیش ادیب عشق

هان ای پسر! بکوش که روزی پدر شوی
دست از مسِ وجود، چو مردانِ ره بشوی

تا کیمیایِ عشق بیابیّ و زر شوی
گر نور عشقِ حق به دل و جانت اوفتد

بالله، کز آفتابِ فَلَک خوبتر شوی

یک دم غریق بحر خدا شو، گمان مبر
کز آبِ هفتْ بحر به یک موی، تر شوی
از پای تا سرت، همه نور خدا شود

در راه ذوالجلال، چو بی‌پا و سر شوی
وجه خدا اگر شودت مَنْظَرِ نظر
زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی

بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود
در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی
گر در سرت هوای وصال است حافظا!
باید که خاک درگهِ اهلِ نظر شوی

 

 پیام تسلیت مقام معظم رهبری در پیِ درگذشتِ مرحوم آیت‌الله سیّد احمد فهری

بسم‌الله الرّحمن الرّحیم

درگذشت عالِم خدمتگزار، و فقیه اخلاقی و سالک، مرحوم حجّت‌الاسلام والمسلمین آقای حاج سیّد احمد فهری را به خانواده و فرزندان مُعزّز و مُکرّم ایشان تسلیت می‌گویم.

آثار علمی و عرفانی و حضور چندین ساله‌ی ایشان در کشور سوریه، که با خدماتِ باارزش همراه بود، از یادگارهای ماندگار آن مرحوم است.

از خداوند متعال، رحمت و مغفرت و پاداش نیکوکاران را برای ایشان و صبر و اَجر برای بازماندگانشان مسألت می‌کنم.

سیّد علی خامنه‌ای

12 تیر 1385

 

 منبع: کتاب فیض حضور، تالیف حجت الاسلام سیدعباس موسوی مطلق، صفحه 41 الی 53

پی نوشت ها

[1] . از امام خمینی.

[2] . و دیگر آثاری ارجمند.

[3] . زیارت جامعه‌ی کبیره: سخنتان را اخذ کرده، و امرتان را به کار می‌بندم؛ مفاتیح‌الجنان.

[4] . مثنوی معنوی، البته در مثنوی آمده: صوفی ابن الوقت باشد... .

[5] . دیوان امام خمینی.

[6] . از ایشان اجازهِ نقل روایت خواسته بودم، چنان که برخی دیگر بزرگان نیز اجازاتی دریافت نموده بودم.

[7] . (1325 - 1398 ق)؛ داماد آقاضیاءالدّین عراقی، که در زمان زعامت آیت‌الله بروجردی، به دستور ایشان به پاکستان رفت... هیأت علمای امامیّه را تشکیل داد، مساجدِ بسیاری ساخت و... در همان کشور دفن گردید.

[8] . بمیر به اذنِ خدا.

[9] . دوبیتی‌های باباطاهر عریان / 30.

[10] . حضرت حافظ.

[11] . سروده شده در 1356 ق، 73 سالگی.

[12] . مثنوی معنوی، دفتر پنجم، بیت 1884.

[13] . حضرت حافظ.

[14] . علّامه طهرانی.

[15] . گفتنی است که دو خاطرة اوّل و دوم را ایشان در تاریخ 1370/8/25، و خاطرات چهارم و پنجم را در تاریخ 1370/8/28 نقل کرد.

[16] . بی مقدّمه.

[17] . متن کامل داستان یادم نمانده، لیکن ظاهراً مقصود ایشان داستانی است منسوب به علامه ملاّ مهدی نراقی – رضوان الله تعالی علیه – که متن کامل آن طبق نقل آیةالله سید محمد حسین حسینی تهرانی چنین است، ایشان می‌گوید:

مرحوم نراقی جدّ مادری مادربزرگِ ما، یعنی پدر مادرِ مادرِ مادرِ حقیر است و فرزند ارجمندش حاج ملاّ احمد نراقی که دائی ما می‌شود استاد مرحوم شیخ انصاری و از علمای برجسته و صاحب تصانیف عدیده است.

شیخ انصاری از عتبات عالیات در هنگام تحصیل به ایران آمد و به اصفهان رفت و سپس به کاشان آمد و چهار سال تمام از محضر و درس آخوند ملاّ احمد نراقی بهره‌مند شد و سپس به نجف اشرف معاودت نمود.

این داستان در میان علما و طلاّب نجف اشرف مشهور است و در بین اقوام و ارحام مادری ما از مسلمیّات احوالات مرحوم نراقی محسوب می‌گردد: ایشان در همان ایّام اقامت در نجف در ماه رمضانی که بر او می‌گذرد یک روز در منزلشان برای صرف افطار هیچ نداشتند. عیالش به او می‌گوید: هیچ در منزل نیست. برو بیرون و چیزی تهیّه کن!

مرحوم نراقی در حالی که حتّی یک فلس پول سیاه هم نداشته است از منزل بیرون می‌آید و یک سره به سمت وادی‌السّلام نجف برای زیارت اهل قبور می‌رود، در میان قبرها قدری می‌نشیند و فاتحه می‌خواند تا این که آفتاب غروب می‌کند و هوا کم کم رو به تاریکی می‌رود.

در این حال می‌بیند عدّه‌ای از اعراب جنازه‌ای را آوردند و قبری برای او حفر نموده و جنازه را در میان قبر گذاشتند و رو کردند به من و گفتند: ما کاری داریم عجله داریم می‌رویم به محلّ خود شما بقیّة تجهیزات این جنازه را انجام دهید!

جنازه را گذاردند و رفتند.

مرحوم نراقی می‌گوید: من در میان قبر رفتم که کفن را باز نموده و صورت او را به روی خاک بگذارم و بعد به روی او خشت نهاده و خاک بریزم و تسویه کنیم؛ ناگهان دیدم دریچه‌ای است، از آن دریچه داخل شدم دیدم باغ بزرگی است، درخت‌های سرسبز سربه هم آورده و دارای میوه‌های مختلف و متنوّع است.

از درِ این باغ یک راهی است به سوی قصر مجلّلی که در تمام این راه از سنگ ریزه‌های متشکّل از جواهرات فرش شده است.

من بی اختیار وارد شدم و یک سره به سوی آن قصر رهسپار شدم. دیدم قصر با شکوهی است و خشت‌های آن از جواهرات قیمتی است. از پلّه بالا رفتم، وارد در اطاقی بزرگ شدم، دیدم شخصی در صدر اطاق نشسته و دور تا دور این اطاق افرادی نشسته‌اند.

سلام کردم و نشستم، جواب سلام مرا دادند بعد دیدم افرادی که در اطراف اطاق نشسته‌اند، از آن شخصی که در صدر نشسته پیوسته احوال‌پرسی می‌کنند و از حالات اقوام و بستگان خودشان سؤال می‌کنند و او پاسخ می‌دهد.

و آن مرد مبتهج و مسرور به یکایک از سؤالات جواب می‌گوید. قدری که گذشت ناگهان دیدم که ماری از در وارد شد و یک سره به سمت آن مرد رفت و نیشی زد و برگشت و از اطاق خارج شد.

آن مرد از دردِ نیش مار صورتش متغیّر شد و قدری به هم برآمد و کم کم حالش عادی و به صورت اولیّه برگشت.

سپس باز شروع کردند با یکدیگر سخن گفتن و احوال‌پرسی نمودن و از گزارشات دنیا از آن مرد پرسیدن.

ساعتی گذشت دیدم برای مرتبة دیگر آن مار از در وارد شد و به همان منوال پیشین او را نیش زد و برگشت.

آن مرد حالش مضطرب و رنگ چهره‌اش دگرگون شد و سپس به حالت عادی برگشت.

من در این حال سؤال کردم: آقا! شما کیستید؟ اینجا کجاست؟ این قصر متعلّق به کیست؟ این مار چیست؟ چرا شما را نیش می‌زند؟

گفت: من همین مرده‌ای هستم که همین اکنون شما در قبر گذارده‌اید و این باغ، بهشت برزخی من است که خداوند به من عنایت نموده است که از دریچه‌ای که از قبر من به عالم برزخ باز شده است پدید آمده است.

این قصر مال من است این درختان با شکوه و این جواهرات و این مکان که مشاهده می‌کنید بهشت برخی من است، من آمده‌ام اینجا.

این افرادی که دور اطاق گرد آمده‌اند ارحام من هستند که قبل از من بدرود حیات گفته و اینک برای دیدن من آمده و از بازماندگان و ارحام و اقربای خود در دنیا احوال پرسی نموده و جویا می‌شوند، و من حالات آنان را برای اینان بازگو می‌کنم.

گفتم: این مار چرا تو را می‌زند؟

گفت: قضیّه از این قرار است که من مردی هستم مؤمن، اهل نماز و روزه و خمس و زکات و هر چه فکر می‌کنم کار خلافی از من که مستحقّ چنین عقوبتی باشم سر نزده است و این باغ با این خصوصیّات نتیجة برزخی همان اعمال صالحة من است، مگر آن که یک روز در هوای گرم تابستان که در میان کوچه حرکت می‌کردم دیدم صاحب دکّانی با یک مشتری خود گفتگو و منازعه دارند. من رفتم نزدیک برای اصلاح امور آن‌ها، دیدم صاحب دکان می‌گفت: سیصد دینار (شش شاهی) از تو طلب دارم و مشتری می‌گفت: من پنج‌شاهی بدهکارم.

من به صاحب دکّان گفتم: تو از نیم شاهی بگذر و به مشتری گفتم: تو هم از نیم شاهی رفع ید کن و به مقداری پنج شاهی و نیم به صاحب دکّان بده.

صاحب دکّان ساکت شد و چیزی نگفت ولی چون حق با صاحب دکّان بوده و من به قدر نیم شاهی به قضاوتِ خود که صاحب دکّان راضی بر آن نبود حقّ او را ضایع نمودم، در کیفر این عمل خداوند عزّوجلّ این مار را معیّن نموده هر یک ساعت مرا بدین منوال نیش زند تا در نفخ صور دمیده و خلایق برای حساب در محشر حاضر شوند و به برکت شفاعت محمّد و آل محمّد| نجات پیدا کنم.

چون این را شنیدم برخاستم و گفت: عیال من در خانه منتظر است من باید بروم و برای آنان افطاری ببرم.

همان مردی که در صدر نشسته بود برخاست و مرا تا در بدرقه کرد. از در که خواستم بیرون آیم یک کیسة برنج به من داد، کیسة کوچکی بود و گفت: این برنج خوبی است ببرید برای عیالتان.

من برنج را گرفته و خداحافظی کردم و آمدم بیرون باغ از دریچه‌ای که داخل شده بودم خارج شدم دیدم داخل همان قبر هستم و مرده هم به روی زمین افتاده و دریچه‌ای نیست. از قبر بیرون آمدم و خشت‌ها را گذارده و خاک انباشتم و به صوب (به طرف) منزل رهسپار شدم و کیسة برنج را با خود آورده و طبخ نمودیم.

و مدّت‌ها گذشت و ما از آن برنج طبخ می‌کردیم و تمام نمی‌شد و هر وقت طبخ می‌کردیم چنان بوی خوشی از آن متصاعد می‌شد که محلّه را خوشبو می‌کرد. همسایه‌ها می‌گفتند: این برنج را از کجا خریده‌اید؟

بالاخره بعد از مدت‌ها که روزی من در منزل نبودم یک نفر به میهمانی آمده بود و چون عیال از آن برنج طبخ می‌کند و آن را دم می‌کند، عطر آن فضای خانه را فرا می‌گیرد، میهمان می‌پرسد این برنج از کجاست که از تمام اقسام برنج‌های عنبربو خوشبوتر است؟

اهل منزل مأخوذ به حیا شده و داستان را برای او تعریف می‌کنند.

پس از این بیان، آن مقداری که برنج مانده بود چون طبخ کردند دیگر برنج تمام می‌شود (معادشناسی، ج 2، ص 250 – 256).

[18] . ایشان را این جانب (ری شهری) در اوایل طلبگی در مدرسه رضویة قم دیده بودم. طلبه‌ای بود با تقوا که تا آخر عمر در حجره مجرد زندگی کرد.

[19] . این جملة توضیحی، از نگارنده (ری شهری) است.

[20] . حجة الاسلام دکتر محمد محققی استاد دانشگاه و نمایندة آیة الله بروجردی در اروپا. ضمناً تفصیل این ماجرا در کتاب کیمیای محبت (ص 86 – 87) به نقل از دکتر حمید فرزام آمده است. البته در نقل آقای فهری نکته‌ای در آخر هست که در آنجا نیست.

[21] . مرحوم آقای فهری دو خاطرة اخیر را با چند کرامت دیگر که از شیخ رجبعلی خیاط دیده بود، در تاریخ 1370/8/28 در سفر این جانب به سوریه نقل کرد.

[22] . بقره: 282.