حربه تکفیر، نجس و تکفیر نمودن امام خمینی
سید عباس موسوی مطلق:
حربه تکفیر
نجس و تکفیر نمودن امام خمینی
حضرت امام در منشور روحانیت می فرماید:
در مدرسه فیضیه فرزند خردسالم، مرحوم مصطفی از کوزهای آب نوشید، کوزه را آب کشیدند، چرا که من فلسفه می گفتم. تردیدی ندارم اگر همین روند ادامه می یافت، وضع روحانیت و حوزه ها، وضع کلیساهای قرون وسطی می شد که خداوند بر مسلمین و روحانیت منت نهاد و کیان و مجد واقعی حوزه ها را حفظ نمود…
در کتاب یک قرن زندگی پر ماجرا در صفحه۴۰۴الی۴۰۹ امده :
یک روز مصطفی با حالتی خیلی گرفته و کز کرده زودتر از هر روز به خانه آمد و به اتاق خود رفت و لحاف را روی سرکشید. خانم فهمید باید اتفاق ناگواری برایش پیش آمده باشد. پس به اتاقش آمد و پرسید: «خوابِ چه وقته؟!» مصطفی گفت: حالم خوب نیست، بگذارید بخوابم. آن روز برای ناهار هم از جایش بلند نشد. بعدازظهر آقا به سراغش رفت پاسخ به آقا هم همین بود. آقا نبض او را گرفت و نیز دستی به پیشانیاش گذارد، تب نداشت. آقا دانست حالش بابت موضوعی روحی و روانی منقلب است. پرسید: «با کسی دعوا کردهای؟» پاسخ نداد، در پرسش دوباره بغضش ترکید و ماجرا را گفت. خانم در این لحظه که او ماجرا را تعریف میکرد حضور نداشت اما لحظاتی بعد که آقا برای دلداری او مطالبی میفرمود و نیز شعری از لسانالغیب حافظ را میخواند، در آستانه در ایستاده بود و تصور کرد مصطفی بر سر موضوعی علمی با یکی از همدرس ها مشاجره کرده و از کرده خود پشیمان شده و لحاف روی سر کشیده و از خوردن ناهار خودداری کرده است.
آقا آن روز حاج آقا مصطفی را با این اشعار حافظ، دلداری میداد.
مـنـم کـه شـهره شهـرم به عشق ورزیدن
مـنـم کـه دیـده نـیالودهام بـه بـد دیـدن
وفـا کـنیم و ملامت کشیم و خـوش باشیم
که در طـریقـت مـا کـافـریـست رنجیدن
بـه پیرمیکده گفتم که چیست راه نـجـات
بخواست جـام مـی و گـفت عیب پوشیدن
مـراد دل ز تـماشای باغ عـالـم چـیـست
به دست مـردم چـشم از رخ تو گل چیدن
به میپرستی از آن نقـش خـود زدم بر آب
کـه تـا خـراب کـنـم نقش خود پرستیدن
بـه رحـمـت سـر زلـف تـو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
عنان به میکده خواهیم تافت زیـن مـجـلس
کـه وعـظ بـی عملان واجب است نشنیدن
زخـط یـار بـیـاموز مـهـر بـا رخ خـوب
که گرد عارضخوبان خوش است گردیـدن
مـبـوس جـز لـب ساقی و جام می حافظ
که دست زهدفـروشـان خطا است بوسیدن
ظاهراً آن روز خانم متوجه نشد که علت ناراحتی حاج آقا مصطفی چیست تا آنکه چند روز بعد خانم آیتالله بروجردی به دیدار خانم آمد و او را از آنچه پیش آمده بود مطلع ساخت.
آقا و خانم فقط به اصل ماجرا اشاره نموده و از جزئیات آن برای حفظ آبروی افراد خودداری کردهاند اما از آیتالله عزالدین زنجانی که در دومین دوره درسهای فلسفه آقا شرکت میکرد نقل شده است که: آقا [اواخر دوران تدریس فلسفه] از سال 1323 تا 1328 یک دوره شرح منظومه فلسفی حاج ملا هادی سبزواری را همراه با مباحث نفس در اسفار اربعه ملاصدرا شروع کرد ولی شرکت در این درس، برای همه آزاد نبود و آقا خود شاگردانش را گزینش و اجازه نداده بود بیش از سی نفر در این مباحث که هفتهای یک بار در مسجد سلماسی و یا در خانه تشکیل میشد، شرکت کنند. این درس ها را یکی از شاگردان تندنویس به نام آقای عبدالغنی اردبیلی مینوشت و اکنون در سه مجلد با عنوان تقریرات فلسفی امام خمینی در اختیار علاقهمندان قرار دارد. به هر حال درس فلسفی آن هم با مشی عرفانی موجب سر و صدایی در قم شد و عدهای به تبعیت از یکی از مدرسین حوزه، آقا را تکفیر کردند. آقای زنجانی موضوع را اینگونه شرح داده است: کسی که امام را تکفیر کرد و کارش در حوزه قم صدا نمود یکی از علمای زنجان بود وی در محله سیدان قم ساکن بود و من از او که علت را پرسیدم، دستم را گرفت و گفت: این شخص میگوید دست تو خدا است این به خاطر تصور غلطی بود که از بحث فلسفی وحدت وجود برای او حاصل شده بود. در آن موقع حاج آقا مصطفی حدود پانزده سال داشت که اجازه یافته بود در درس فلسفه پدر شرکت کند. هنگام درس اصول در حوزه تشنه شد و از کوزهای که در کنار مجلس بود آب نوشید آقای زنجانی در ادامه گفت: این روحانی با این تفکر، که فرزند امام نیز به دلیل اعتقادات فلسفی پدرش نجس است، دستور آب کشیدن کوزه را داده بود. هر چند بعدها وی از کارش پشیمان شد و از دوستداران امام گشت.
گویا حاج احمدآقا بعدها از خانم پرسید: که موضوع چه بوده است؟ خانم فرموده بود: «اگرچه خانم بروجردی هنگام شرح ماجرا طوری آن را به نیشخند گرفته بود که من ناراحت نشوم اما وقتی او رفت من به زیرزمین خانه رفتم سرم را به دیوار گذاردم و به حال آقا و مصطفی گریستم. این ماجرا مانند خنجر در قلبم فرو رفته بود و اگرچه آقا تحملش زیاد بود اما مصطفی هنوز نوجوان بود و تا مدتی وقتی میخواست از خانه خارج شود نوعی دلواپسی داشت که امروز با او چه برخوردی خواهد شد.»
خانم در ادامه به احمدآقا گفته بود: «آن روز که آقا لحاف را از روی مصطفی کشید من کنار اتاق ایستاده بودم وقتی آقا ابیات حافظ را برای دلداری مصطفی میخواند آنقدر آن ابیات به دلم چسبید که اصل ناراحتی مصطفی را فراموش کردم و از آقا نپرسیدم چه پیش آمده؟ اما وقتی خانم آقای بروجردی داستان را تعریف کرد و دلداریام داد که حتی امام حسین(ع) نور چشم پیغمبر(ص) را هم تکفیر و به عنوان کسی که از دین خارج شده واجبالقتل دانستند این مطلب به ذهنم آمد که اگر بعد از امام زمان(عج) فقط یک مرد مؤمن و خداشناس بخواهم نام ببرم آقا را نام خواهم برد و حال او را کافر و دهان فرزندم را که پسر او است نجس دانستهاند. بعدها وقتی سرگذشتی از ابوعلی سینا خواندم که برخی روحانیون او را هم تکفیر کرده بودند و او با یک دو بیتی جواب آنها را داده بود احساس کردم آن دو بیتی را برای آقای ما سروده، چون مانند آن بود که «جانا سخن از زبان ما میگویی.» لذا با یک بار خواندن حفظ شدم.»
کفر چومنـی گـزاف و آسـان نبود
محـکـمـتر از ایمان من ایمان نبود
در دهر چو من یکی و آن هم کافر
پـس در همه دهر یک مسلمان نبود
افزودن دیدگاه جدید