چرا اینقدر ما را ناراحت می کنی؟ چه می خواهی؟
مرحوم حاج آقا سیدجلال هراتی می فرمودند:
یک کاروان ۵۴ نفره از جانبازان را مرحوم امام به ما دادند که مکه ببریم و برای هر نفر ۳۵۰۰ ریال داده بودند. ۳۰ میلیون هم دادند که اگر نیاز داشتند به آنها بدهم و فرمودند از سازمان حج هم چیزی نگیرم. یک شب که خواستیم مسجدالحرام برویم و آقای آهنگران هم با ما بود، یکی از جانبازان که از دو چشم نابینا و اسمش هم مهدی بود گفت: به آقای آهنگران بگو بروند مسجدالحرام، ولی شما مرا ببر بازار می خواهم سوغاتی بگیرم، با هم رفتیم بازار، در مسیر راه پرسیدم: آقا مهدی! چی شد، چشمت رو از دست دادی؟ گفت: در جبهه تک تیرانداز چشمم رو هدف قرار گرفت، رگ های چشمم باز شد. اعزام کردند تهران، بعد از مدتی ما را اعزام کردند خارج. آنجا گفتند: دیر آورده اند رگ ها خشک شده، وقتی دیگه ناامید شده بودم، یک روز به یکی از همراهانم گفتم: منو ببر یک جائی هیچ کس نباشه، او هم برد توی یک پارک. بعد گفتم: یک ساعت دیگر بیا سراغم. وقتی رفیقم رفت شروع کردم با امام زمان مناجات کردن، و به حضرت متوسل شدم، ناگهان یک نوری به چشمم خورد بعد از آن یک کمی در آفتاب یک مختصر سوئی دارد. بعد از یک ساعت آمدیم هتل برای استراحت، وقتی خوابم برد، آقا تشریف آوردند و فرمودند: آقا مهدی چرا اینقدر ما را ناراحت می کنی؟ چه می خواهی؟ گفتم: آقا! برادرم شهید شده، مادرم فوت شده، زن بابای خوبی دارم ولی خودم با این وضعیت اذیت می شوم. دوست دارم خودم بیام ناهار بگیرم برگردم خانه دست به دیوار هم نگیرم، آقا فرمود: چه می خواهی از ما؟ گفتم: آقا چشمهام را می خواهم. آقا فرمودند: چشمهایت را شش سال دیگر می دهیم، دیگه چه می خواهی؟ گفتم: آقا جان! زن می خواهم. فرمودند: زن را دادیم. آقا تشریف برد ما هم از خواب پریدیم، بعد که آمدیم ایران، یک روز رفتم سپاه حقوق بگیرم، تا از تاکسی پیاده شدم، یک دختر خانم به نام مرا صدا زد و گفت: آقا مهدی. گفتم: بله. گفت: قراره که من زن شما بشوم. گفتم: خانم! من چشم ندارم، زندگی من این جوره و ... گفت: قرار بشوم و می شوم. گفتم بریم خانه ما، من هم بی اختیار رفتم خونه ی دختره. پدر و مادرش داد و بیداد کردند ولی مقاومت کرد و گفت نمی شود من باید زن این آقا بشوم. رفتیم عقد کردیم و عروسی هم گرفتیم، و جریان شش سال را هنوز نگفتم. حالا که آمدم مکه، گفتم یک سوغاتی برایش بگیرم. این آقا مهدی یک ساعت برای خانمش، یک ساعت هم برای برادرش خرید. من هم دیگه از او بی خبر شدم که ببینم بعد از شش سال چه اتفاقی افتاده است.
______________________________
برگرفته شده از کتاب جلال خوبان تألیف حجت الاسلام سيدعباس موسوی مطلق
افزودن دیدگاه جدید